سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۲
خاطرات خانه ی سلطان (13)
داشتم سیب زمینی های کوچیک و بزرگ رو آروم آروم پوست می کَندم و هی بشین پاشو های سلطان رو زیر نظر می گرفتم، هی می گفتم بشین، می گفت بِدِه من پوست بکنم، تو خورد کن، من نمی تونم یک دست خلالشون کنم، می گفتم نه، رفت از زیرزمین نمورِ قدیم ها که یک بار عمه بزرگه رو سوزونده بود، وقتی خیلی بچه بود و سماورو کشونده بود ریخته بود روی خودش، پیاز آورد، وقتی اومد نفس نفس می زد، خمیدگیِ کمرش هشتادو چهار سالگی اش رو خوب نشون می داد، داشتم آسه آسه سیب زمینی های پوست کنده شده رو خلال می کردم و گاهی بین چین و چروکای ریز و درشتِ چهره ی مهربونش ریز می شدم

باز پاشد پیاز های پوست کنده رو برد شست و آورد که خورد کنه، پیاز ها رو جلو کشیدم و با تحکم گفتم مگه پات درد نمی کنه؟ پاشو برو زیر کرسی بشین، تا شب از جات تکون نمی خوری، بعد هم دستاشو که یکمی خیس بودن نگه داشته بود تو هوا و از جاش تکون نخورد و نمی دونم در مورد چی شروع کرد حرف زدن و باز نمی دونم چی شد که خواست بلند بشه، دیگه چیزی نگفتم، حرف گوش کن نیست، خان زاده است، غرورِ دوست داشتنیِ قدیمی ای داره که زیر بارِ حرف زور یا نخواسته ای نمی برش، به همه نوه ها ارث رسیده این اخلاقش.. داشت به زحمت از روی زمین و از جلوی چشمای من و سیب زمینی های خلال شده بلند می شد که تلویزیون یک تبلیغی داشت پخش میکرد، مدام یک نفر می آمد جلو یه جمله ای را می گفت و می رفت و بعد نفر بعدی می آمد دوباره همان جمله را تکرار می کرد و .. که سلطانم پرسید: این چی چیه هی یکی میاد میگه: من یک کاپشنم؟ خنده ام گرفت، گفتم کاپشن نه، کاپیتان، گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی خلبان، خلبان اولین کلمه ای بود که به ذهنم رسید، بعد فهمیدم اشتباه گفتم، درستش نکردم، با خودم گفتم چه اهمیتی داره درستش کنم؟ اهمیت داشت.. باید خیلی درستش می کردم، خب خیلی اشتباه گفته بودم، باید بلند حرف می زدم، اعصابِ خوردِ این روزام و شنیده ی اشتباهیِ سلطان و خنده ی روی لبم کافی نبود که حوصله ام سر جاش بیاد... سیب زمینی ها رو برداشتم بردم شستم، گذاشتم خشک بشن..
قیمه پلوی خوبی شد به نظرم ... مثل خورش هویجِ هفته ی قبل...
یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۲
دوست باید بو داشته باشد!
دوست باید یک عطری داشته باشد هوا مست کن، باید حضورش را آدم حس کند، باید دل آدم با او روراست باشد، باید کف دست آدم را تو چشم های روشنی که دودو می زند ببیند، باید از کنار خاطره ی آدم که می گذرد دل آدم قیلی ویلی بشود، باید تنگ یه ایوانِ کوچیک، یا در پناه یک پنجره ی باز که می ایستد عطرش به زمین نیفتد، صاف بیاید بنشیند کنار خنده های پر تمنای دوستیِ کوچکی که حتی اگر ثانیه به ثانیه اش اتصالِ دائم نبوده است باز عطش بودنش را حسی باشد، باید گاهی این بودن های بودار سر برود، باید یک نفر باشد که زیر این دوستی را کم کند، باید کمی باران ببارد، کمی عطر باران بیاید، باید از پنجره ی بازی که زمستان را می بوسد و می بوید عطر سیب بباید، باید انتهای یک کوچه ی باز عطر دوست، گاهی فرار کند... باید لبخندِ ملیح آسمان به دیوارِ سمت راست نقش بسته باشد، باید دموکراسیِ محض باشد، باید رفت باید ماند، باید گاهی برگشت... این لبخندِ دیوار سمت راستیِ کوچه محو نخواهد شد، زمین هیچ گاه حسادت خنده های مستی را نخواهد کرد که ایستادگی دیوار پناه بودن اوست و زمان به احتظار(احتضار؟) نخواهد رسید، این عطر های دوستی ماندگاریِ این زیستن های آرام است، این دوستی های بودار... این شکفتن های بهارانه... دوست باید یک عطری داشته باشد... عطر نابِ خاطره...

عکس:از خودم!
دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۲
ای ایــــــــــــــرانِ ما...
راهپیمایی 22 بهمن
"گزینه ی روی میز ما"
این شادی مثل سیبِ برفیِ بهمن ماه، در زمستان، در بهارترین نقطه ی دنیا "ایران" گوارای وجودتان...

عکس:از خودم!
قسمتی از وصیت نامه تکان دهنده سردار شهید نورعلی شوشتری: "دیروز از هرچه بود گذشتیم، امروز از هر چه بودیم گذشتیم! آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود! جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو میدهد! آنجا بر درب اتاقمان می نوشتیم "یا حسین فرماندهی از آن توست" الان می نویسیم "بدون هماهنگی وارد نشوید"...!
چهارشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۲
زندگی را هـــــــا کنیم...
* رفتم کتابخونه، بعد یه برگه گذاشته جلوم، می گه این برگه رو پر کن، کتابهای مورد علاقه ات که اینجا نداره رو وارد لیست کن، هر نفر چهار کتاب، کتاب ها رو سفارش می دن، به اسم مثلا من! بعد کتاب که میاد، اول میدن من می خونم، بعد می ذارن تو کتابخونه، همه می خونن... اسم طرحشم هست "کتاب من"
هر چند دلم می خواد همه ی لیست کتابای که دارم رو تو کتابخونه ی خودم ببینم، اما طرح بدی نیست.. حداقلش اینه که من کتابارو می خونم.. خیلی های دیگه هم می خونن.. بعد دست به جیب که شدم می خرمشون... فعلا هم چند تا کتاب خریدم! تا قبل از کنکور تمومشون می کنم :دی کنکور هم که عقب افتاد :دی من چقدر استرس دارم :دی
*یادم نمی ره سوم راهنمایی.. وقتی امتحان علوم داشتم! برگه های کتابم جرواجر شدن از حرص من! خط خطی در حد ... ! و بعد شب امتحان نشستم رمان خوندم!
دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲
سررررردده ه ه ه
* هوای همه ی ایران سرده فکر کنم! چند سالی بود که خدا درست و حسابی برامون برف نمی آورد.. اما امسال داره حالمون رو جا میاره، چله کوچیکه چِل چِلی کرد و اومد... هوا به شدت سرده و وقتی عصر دو ساعتی گاز نداشتیم، تازه یِ اِپسیلون درک کردم اونای که به خاطر برفِ زیاد گازشون قطع می شه یعنی چی... خدایا برای برف ازت ممنونم... حتی همین الان که دستام داره یخ می زنه...
* همچنان که نمی تونم لینک بذارم رو وبلاگ، فقط عکس... اما آدرس زیر رو ببینید...
http://www.iew.ir/1392/10/26/20257

برای اون آدمی که ده دقیقه وایساده از یوزِ نازنینمون فیلم بگیره، حسودی می کنم... خیـــــــــــــلی حسودی می کنم! و شکر که هنوز هستند کسای که برای حفظ جانشون، جان حیوونا رو به خطر نمی ندازن.. همیشه اولین راه بهترین نیست... :)
* یِ سریالی این روزا داره از شبکه یک پخش می شه، اسمش "عصر پاییزی" هست، بعد یکی از شخصیت ای فیلم، پسر پری جون! هست که این نقش رو کورش تهامی بازی می کنه.. امروز که در حال یخ زدن جلوی بخاریِ خاموش بودم، نشستم این فیلمو دیدم، اینقده شخصیت جالبیه این پسرِ پری جون.. که من این قدر دیر می خندم رو خندوند.. گفتم یه تبلیغی هم کرده باشم..
* برای تبریک تولدم از همه ی دوستان باز هم تشکر می کنم... :)
جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲
تولدمه...
24 سالگی زاویه ی دقیقی نیست، اما وارد شدن به بیست و پنجمین سال زندگی، دقت آدم رو بالا می بره..
ساعت یک رب مانده به 12 شبِ 11 بهمن، و شاید حدود یه ساعت و 24ساله که از میلاد من می گذره که به دنیا اومدم و پشت اتاق عمل(!) یک نفر مشتلق دختر بودنم رو گرفت و من همیشه حس خوبی می گیرم از این اتفاق، حتی حالا که موهای شقیقه ام ریز ریز دارن سفید می شن و عمرمه که داره زود رنگیِ موهامو ازم می گیره و این امیده که دوست داشتنی می کنه زندگی ای رو که رنگی باشه، پر از حس خوب باشه، پر از حسای خوب، پر از دوستای خوب تر، مجازی و حقیقی... و تهش برسی به یک خانواده ای که دوستت دارن.. و نیما کوچولو شیرینی به دست بیاد برات تولد تولد بخونه و مبارک مبارک بگه،. و اینا هیچی نیست جز حسای خوبی که الان، تو اولین ساعتای بیست و پنج سالگی ام دارمشون..
آرزو می کنم همه ی آدمای دنیا لبخندشون از تهِ دل باشه... گریه شون از سر شوق... دستاشون پر از محبت و چشماشون پر از شیطنت های کودکانه...
از همه ی دوستام، به خصوص نازنینِ عزیزم(عطر تــــــــــــــــو)، منای نازنینم(بانو میم) و داداشیِ بهمنی مون(توت فرنگی) بابت تبریک تولدم یا پست تولدم تو وب هاشون، ممنونم... :*
+ با گوگل کروم، اینترنت اکسپلورر، اُپرا... می ام، ولی نمی تونم لینک ثبت کنم تو بلاگفا! چرا؟؟؟؟؟؟؟ کمککککککککک..
چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۲
خاطرات خانه ی سلطان (12)
چند روزه هی می خوام بیام یه جا بنویسم که: حسای خوب خود به خود نمی آن، ساخته می شن، مثل موقعیت های خوب، مثل لحظه های خوب.. تو ذهن من و تو ساخته می شن، خونه ای با دیوار های خشتی و اتاق های دور تا دورش و ایوان های فسقلی و باغچه ی فسقلی ترش که تا تهِ پاییز گل داد که خودش حسی نداره.. این منم، این تویی که لحظه های خوبتو تو گوشه گوشه ی بی ریایِ یه خونه ی صد و هفتاد متری حس کردی، این تویی، این منم که بچگی های پر از شیطنتِ یه کوچه ی باریک رو تجربه کردی و تهِ دنیا بودنش، حسِ پیریِ سلطانی رو که هنوز داری اش، می بوسی اش.. رو به رخ می کشه و برای لحظه لحظه های داشتنش شکر می کنی و همه ی ترک های دیوار های سفید و آبی و سبز و کرمش رو از بر می کنی، برای روزهای نبودنش..

خورشید این خانه هنوز می تابد... هر روز...
حس خوبیه داشتنه سلطانی که وقتی غذای ساده ی برنج و ماش رو درست می کنه، وقتی ته برنجش برشته اس، دلش پیش تو باشه.. پیش تو باشه و برسی و بخوری.. برسی و یادت بمونه دوست داشتنش رو، بچسبه به لُپت محبتش، حس تک تکِ چین و چروکای دستش، لمس بودنش رو بچشی و خنده های پیرش رو ببلعی...
دیدی حسای خوب خود به خود به وجود نمی آن؟ بساز.. حسای خوبو بساز.. برای بعدن هایی که ساختن سخته، باید نشست و به ساخته ها نگاه کرد لازمه..
+ محبت که غذا نیست.. بخوریش، نیاز بدنت باشه، چند ساعت بعد ضایعاتشو از بدنت خارج کنی که! محبت نیازه روحه، روح هم که ضایعات نداره! داره؟ نداره دیگه.. وقتی محبت کسی تو گلوی آدم قلمبه می شه یه هو، اونم امشب، همین چند دقیقه ی پیش، که خودتم نمی فهمی یعنی چی؟، یعنی چی؟ اونم آدمی که هست.. اما نیست، یه حسی یه جایی، یه روزی، شکل گرفت، بعد همون حسه، یه روزی دیگه، یه جای دیگه، به ی شکل دیگه، با تکنیک تداعی که به نظرم لازم نیست همیشه به کارش انداخت این تکنیک رو، یه وقتا خودش خودکار شروع می کنه به کار کردن، میاد خِرِ آدمو می گیره، می چسبه به تهِ گلومون، قلبمه می شه، یه لحظه با یه حرکت اکشن، می زنه تو گوش آدمو می ره!
+ عکس از خودم
سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲
جاده ی زندگی...
داشت می گفت که زندگی یه خیابون یه طرفه اس که نمیشه وسطش وایساد و یکم خستگی در کرد و بعدش رفت
به خودم گفتم، زندگی درسته یه خیابونه که هیچ وقت نمیشه توش توقف کرد، اما همین جاده عین ربانی که با یِ تیزی ای مثل قیچی یا چاقو یا هر چیز دیگه ای فِرِش می دیم، پشتمون هی فر می خوره و میاد دنبالمون! برگردیم عقبمون رو نگاه کنیم، باید خیلی پیچ بخوریم، اگه بخواییم مثلا اونجای زندگی که به سلام کسی علیک گفتیم و عشق آغاز که نه! رنگ جاده به قرمزِ متمایل به زرشکی تغییر کرد، و دیگه هیچ وقت آبی نشد، برسیم، باید خیلی پیچ بخوریم! باز نمی شه کردش این فِرِ قِر خورده رو، بخواییم برسیم تهش، باید همین جای زندگی رو متوقف کنیم، نه که متوقف بشه ها! نه اون داره به مسیرش ادامه می ده، ما فکر می کنیم وایساده تا ما بریم اونجای زندگی که به کسی گفتیم علیک رو ببینیم و برگردیم ادامه بدیم! غافل از اینکه وقتی برگردیم زندگی شاید یه روز.. شاید صد روز.. شاید هم خیلی خیلی خیلی روز ازش گذشته باشه و ما هنوز درگیر اون سلامه هستیم... که شنیدیم و علیکی دادیم!

اصلا بذارید این طوری بگم، فکر کنید تو جاده ی زندگی، یه جا، یه نگاه، یه لبخند، یه حس خوب، هر چی.. آدمو متوقف کرد، فکر می کنید متوقف شدید؟ فکر می کنید وقتی ماتِ نگاهی، حرکتی، لبخندی .. چیزی می شید زندگی وایمیسه تا شما از این حالت در بیایید؟ نه دیگه.. زندگی گازشو گرفته داره می ره، فقط حواسش پیِ اینه که کجا شما چی کار کردید تا حواسش به اولین ایستی که بهش می خوره باشه که بایسته! خب گاهی احتیاجه دیگه! واگرنه ممکنه جریمه بشه، بفرستنش پارکینگ، نمره ی منفی هم بهش بخوره، حتی گواهینامه اش رو هم برای همیشه مصادره کنن! پس اون باید خیلی حواسش جمع باشه، بر خلاف این ماشین هایی که همشون آیینه جلو دارن برای رصدِ عقبشون، اون هیچ وقت از این چیزا احتیاج نداره، چون تو این مسیر حتی اگه تصادفی هم رخ داد کسی واینمیسته .. روی ریتمی که از اول راه افتاده میره و هیچ وقت متوقف نمی شه، مدام در حال حرکته، عقب گردی وجود نداره! اشتباه کردی باید تا ته خط بری.. فقط باید یادت باشه که این مسیری که می ری چهار فصلو داره.. تو سبزیِ بهار یا گرمیِ تابستون.. تو غم پاییز یا سردیِ زمسمتون.. گیربکس پاره نکنی! چون زندگی هیچ وقت به خاطر هیچی وا نمیسته..
+ عکس از خودم!
یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲
یک سنگ کافی است...
از دیوار های زمین خودم را می کشم بالا و سرم را مانند تخس های کوچه های کودکی بالاتر می برم، ریز ریز چشم باز می کنم و از پایه هایی که زیر پایم شاید سفت و محکم نباشند آن ورِ زندگی را چشم تو چشم می شوم! قرارم یواشکی بود! خودمانیم... خودم را که در آینه ی صاف چهارفصل های روزگار، میان آدمک های دنیا، زیر پا و روی سر آدم ها گم نخواهم کرد! همین حوالیِ دوست داشتن های نوجوانی.. جوانی.. همین حوالیِ پیاده روی های خاطره ساز.. خاطره باز.. خاطره ... باخت... همین حوالیِ کودکی های پر از قهر، همین حوالیِ جاسوس بازی های نوجوانی، همین حوالیِ اشک های بی دلیل، حوالیِ همه ی این روزهای گذر کرده.. گذر شده.. گذر .. شمار! همین حوالیِ این چشم های تو در تو، همین دوست داشتن های آنی، همین دلبری های شیطانی، همین سکوت های پهن، همین غصه های خواهرانه.. همین برادری های بی پیمانه.. همین شانه های سست.. شُل.. وِل.. همین حوالیِ لحظه های بی برو برگردِ رفته، همین حوالیِ ثانیه های بی سایه، گم نمی شوم! سایه به سایه ی خودم، پا به پای سستی و رخوتِ این روزهایم، رک باشم! پا به پای تنبلیِ این روزهام با کفش هایی که مدام به سایشِ زمین نه نمی گویند، هستم.. گاهی از دیوار زمین آن سوی بودن ها را چشم می دوزم، هوای دلم نه ابری است، نه بارانی، نه طوفانی، نه رگباری طولانی... آرام! شبیه آب حوضِ خانه ای پنجاه ساله، در گذری که خانه ها قد کشیده اند نیستم! هستم! نمی دانم... شک دارم! اما هوای شهر آفتابی است، آسمانی آبی است، ظهر ها بدم نمی آید آفتاب بگیرم! شب ها آسمان... هوا، هوای سکونِ مرگبار نیست! یک سنگ کافی است... آب حوض تکانی خواهد خورد... یخ نخواهد زد...

دوست اونه که تو رو ورداره ببره کتاب بخری... هی بگه این کتابه خوبه برات می خرم، هی بگه برات می خرم، می خرم می خرم می خرم اما آخرش تو رو ببره خودت بخریش! دوست اینه.. دوست اینه که الان یه کتاب به کتابخونه ی من اضافه کرده باشه، یه کتابی که طوفان به پا کرده باشه...
* از داشتن دوستای که هر کدومشون با عقاید متفاوتشون کتاب های مختلفی رو بهم هدیه می دن خوشحالم... حتی اگه پول کتابه از جیب خودم بره! اونا فقط اسم کتابه رو بهم هدیه کرده باش!
آخه من چقدر بگم کتاب دوست دارم؟ هان؟ تولدم نزدیکه هاااا ! هیچ کی ام هیچی نمی گه! لیست کتابامو بزنم رو یه بنر بزنم سر در شهر؟ نه نه ! اونا رو خودم می خرم! هر چی خواستی بخر! فقط بخر! هر چی خواستی بخر!
+ بهم می گه "منِ او" ی رضا امیر خانی رو خوندی؟ می گم نه! می گه می خرمش برات! می گم آخجون! قلمش رو دوست دارم... میگه با فلانی و فلانی و فلانی و تمام فامیل های وابسته می خریمش!
شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۲
کنگره ی 60 (9) کنگره ی عشق ..
زیاد که به ته قصه فکر نکنی، نه که تهِ قصه اصلا نیاد... نه.. اما خود گول زنی ای که اتفاق می افته یکم نمکِ روی زخمه! یه وقتا که به تهش فکر می کنم یا یکی منو می بره به تهِ تهش می رسونه! ترس برم می داره! یا اون موقع ها که آدمای دورو برم دلتنگ بچگی شون می شن( این اتفاق برای من زیاد نمی افته!) به این فکر می رم که مثلا بشم 70 ساله.. نه.. 50 ساله.. چی دارم تهِ این قصه؟ با فکر نکردن به اون تهِ ته، نرسیدن به اون تهِ ته، معنی نمی شه! حتی اگه خودمو گول بزنم!
هم دیگه رو دوست داشته باشیم، با احترام به هم حرف بزنیم، قضاوت نکنیم، به هم دیگه بگیم که چقدر دوست داریم همو، اگه کاری از دستمون بر نمیآد برای دوستمون انجام بدیم، حداقل بهش بگیم که دوستش داریم.. بهش بگیم که می تونیم بار روی دوشش نباشیم.. و نباشیم.. جایی که می شه خندید و خنده به بقیه هدیه داد، جایی که خنده های آدم، دیوانگی، لودگی، مسخرگی یا رفتار نامربوط تلقی نمی شه بخندیم.. به آدمای دنیا عشق هدیه کنیم، زندگی رو با اون تهش ببینیم، توی قطار روزگار، گاهی خودمون رو جای اون نفر آخر.. اون نفر وسطیه، اون نفر آخریه بذاریم.. و هم دیگه رو دوست داشته باشیم..
تو فکرم بود که ممکنه بگن پاشو بیا صحبت کن و .. اصلا از همون اولش انگار که اعتماد به نفسم افتاده باشه تو پاچه ام! قلبم انگار توش یه بمب هسته ای منفجر کرده باشن! چنان شعاعی داشت این استرسش که ...!!! بسم الله..!!

نه که حرف زدن بلد نباشم! اما تا حالا جلوی صد و خورده ای آدم حرف نزده بودم، خدا را شکر که پایان نامه مون دفاعیه نداشت! سلام و علیک و تشکرات فراوان و یه توضیح کوتاه از چی بود چی شد.. سخت نبود چیدن جمله هاش کنار هم.. وقتی پر از عشق باشی از اون اولش.. اما سخت بود حرف زدن جلوی آدمای که نشستن کنارشون یعنی نشستن کنار بمب های انرژی مثبت... سخت بود اینکه تهش صدات نلرزه و خوب بود وقتی تهش آروم باشی، وقتی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده وقتی کنار آرومیِ آدمی بایستی که وقفِ زندگیِ آدمای شده که هم جنس من و تو اند.. و شاید خنده دار باشه که تا دست تو دست کسی که دوست داشتی ببینی اش شدی تمام لرزش تنت رو حس کنه و تو اونقدر صمیمی باشی که راحت بگی استرس گرفتم! و زیبا تر اونجا بود که آدمای که اندازه ی انگشتای دستت هم ندیدیشون بیان و بهت انرژی بدن و کلی ذوق کنی.. ذوق کنی از محبت آدم هایی که برات آرزوی موفقیت دارن.. آدمای که ممکنه دیگه هیچ وقت نبینی شون اما بهت کلی عشق می دن و کلی پابند جایی ات می کنن که از اون اولِ اولش جز عشق چیزی ازش نگرفتی.. و آرزویِ همیشگیِ وقتای که دست تو دست می شن آدماش، که چشماشون رو ببندن و آرزو داشته باشن آرزوی دانایی داشته باشی و .. تنها یه آرزو باید بکنی...