شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۲

کنگره ی 60 (9) کنگره ی عشق ..

زیاد که به ته قصه فکر نکنی، نه که تهِ قصه اصلا نیاد... نه.. اما خود گول زنی ای که اتفاق می افته یکم نمکِ روی زخمه! یه وقتا که به تهش فکر می کنم یا یکی منو می بره به تهِ تهش می رسونه! ترس برم می داره! یا اون موقع ها که آدمای دورو برم دلتنگ بچگی شون می شن( این اتفاق برای من زیاد نمی افته!) به این فکر می رم که مثلا بشم 70 ساله.. نه.. 50 ساله.. چی دارم تهِ این قصه؟ با فکر نکردن به اون تهِ ته، نرسیدن به اون تهِ ته، معنی نمی شه! حتی اگه خودمو گول بزنم!

هم دیگه رو دوست داشته باشیم، با احترام به هم حرف بزنیم، قضاوت نکنیم، به هم دیگه بگیم که چقدر دوست داریم همو، اگه کاری از دستمون بر نمیآد برای دوستمون انجام بدیم، حداقل بهش بگیم که دوستش داریم.. بهش بگیم که می تونیم بار روی دوشش نباشیم.. و نباشیم.. جایی که می شه خندید و خنده به بقیه هدیه داد، جایی که خنده های آدم، دیوانگی، لودگی، مسخرگی یا رفتار نامربوط تلقی نمی شه بخندیم.. به آدمای دنیا عشق هدیه کنیم، زندگی رو با اون تهش ببینیم، توی قطار روزگار، گاهی خودمون رو جای اون نفر آخر..  اون نفر وسطیه، اون نفر آخریه بذاریم.. و هم دیگه رو دوست داشته باشیم..

تو فکرم بود که ممکنه بگن پاشو بیا صحبت کن و .. اصلا از همون اولش انگار که اعتماد به نفسم افتاده باشه تو پاچه ام! قلبم انگار توش یه بمب هسته ای منفجر کرده باشن! چنان شعاعی داشت این استرسش که ...!!! بسم الله..!!

                        

نه که حرف زدن بلد نباشم! اما تا حالا جلوی صد و خورده ای آدم  حرف نزده بودم، خدا را شکر که پایان نامه مون دفاعیه نداشت! سلام و علیک و تشکرات فراوان و یه توضیح کوتاه از چی بود چی شد.. سخت نبود چیدن جمله هاش کنار هم.. وقتی پر از عشق باشی از اون اولش.. اما سخت بود حرف زدن  جلوی آدمای که نشستن کنارشون یعنی نشستن کنار بمب های انرژی مثبت... سخت بود اینکه تهش صدات نلرزه و خوب بود وقتی تهش آروم باشی، وقتی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده وقتی کنار آرومیِ آدمی بایستی که وقفِ زندگیِ آدمای شده که هم جنس من و تو اند.. و شاید خنده دار باشه که تا دست تو دست کسی که دوست  داشتی ببینی اش شدی تمام لرزش تنت رو حس کنه و تو اونقدر صمیمی باشی که راحت بگی استرس گرفتم! و زیبا تر اونجا بود که آدمای که اندازه ی انگشتای دستت هم ندیدیشون بیان و بهت انرژی بدن و کلی ذوق کنی.. ذوق کنی از محبت آدم هایی که برات آرزوی موفقیت دارن.. آدمای که ممکنه دیگه هیچ وقت نبینی شون اما بهت کلی عشق می دن و کلی پابند جایی ات می کنن که از اون اولِ اولش جز عشق چیزی ازش نگرفتی.. و آرزویِ همیشگیِ وقتای که دست تو دست می شن آدماش، که چشماشون رو ببندن و آرزو داشته باشن آرزوی دانایی داشته باشی و .. تنها یه آرزو باید بکنی... 


سعـــیده |     •