دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲
سررررردده ه ه ه
* هوای همه ی ایران سرده فکر کنم! چند سالی بود که خدا درست و حسابی برامون برف نمی آورد.. اما امسال داره حالمون رو جا میاره، چله کوچیکه چِل چِلی کرد و اومد... هوا به شدت سرده و وقتی عصر دو ساعتی گاز نداشتیم، تازه یِ اِپسیلون درک کردم اونای که به خاطر برفِ زیاد گازشون قطع می شه یعنی چی... خدایا برای برف ازت ممنونم... حتی همین الان که دستام داره یخ می زنه...
* همچنان که نمی تونم لینک بذارم رو وبلاگ، فقط عکس... اما آدرس زیر رو ببینید...
http://www.iew.ir/1392/10/26/20257

برای اون آدمی که ده دقیقه وایساده از یوزِ نازنینمون فیلم بگیره، حسودی می کنم... خیـــــــــــــلی حسودی می کنم! و شکر که هنوز هستند کسای که برای حفظ جانشون، جان حیوونا رو به خطر نمی ندازن.. همیشه اولین راه بهترین نیست... :)
* یِ سریالی این روزا داره از شبکه یک پخش می شه، اسمش "عصر پاییزی" هست، بعد یکی از شخصیت ای فیلم، پسر پری جون! هست که این نقش رو کورش تهامی بازی می کنه.. امروز که در حال یخ زدن جلوی بخاریِ خاموش بودم، نشستم این فیلمو دیدم، اینقده شخصیت جالبیه این پسرِ پری جون.. که من این قدر دیر می خندم رو خندوند.. گفتم یه تبلیغی هم کرده باشم..
* برای تبریک تولدم از همه ی دوستان باز هم تشکر می کنم... :)
دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۲
یا حسین جانــــ ـ ـ ـ ـ ـ
* این روز ها که به دلیل نامعلومی( بر خودمان بسی معلوم!!) دستهام درد می کنن! کتفام درد می کنن! مسجدمون هنوز شام دادن رو شروع نکرده... این روزا عجیب یاد پارسالم... پارسال شب شام غریبان جمعیت مسجد خیلی کم بود، ولی شبای قبلش خیلی شلوغ بود... جای سوزن انداختن نبود، سفره که پهن می شد، شامو که می دادن کنترل جمعیت خیلی خیلی سخت بود... یکی می خواست از مسجد بره بیرون، مکافاتی بود... اما امسال مسجدمون دیرتر شروع کرده به شام دادن... اما مسجدمون هر شب شلوغ تر می شه... هر شب چای دادن بیشتر طول می کشه، هر شب ... هیچی خواستم نوشته باشم که امسال مسجد یه حالِ دیگه ای داره برام... دلم برای شام دادنا و خستگیاش تنگه... از فردا شب که شروع بشه... نمی دونم شاید مث هر سال سفره نندازن!
* مسجد ما از اون مسجد هاست که بچه توش وول می خوره! محله ی جوون شهرِ و شلوغیش به بچه هاشه... هر شب بچه ها ذوق قندون و تشت استکان و چای دادن دارن و اینجاست که یاد بچگیام می افتم که نباید تو مسجدِ محله ی بابا، فکر صف اول نماز به فکرمون حتی خطور می کرد! اون وقت اینجا، تو مسجد ما بچه ها ذوقِ جمع کردن استکان دارن... و تا جایی که بشه، کسی بهشون نمی گه بشن! کسی بهشون نمی گه نکن، کسی بهشون گیر نمی ده، کسی ناراحتشون نمی کنه، کسی دلشونو نمی شکنه...
* دیروز صبح در حالی که هنوز در خواب ناز بودمُ داشت ظهر می شد! مامان اومد بالاسرم که پاشو یه بسته برات اومده! عین فنر از جام پریدم! یعنی دقیقا عین فنرآآآآ !!! بعد تو ذهنم نگاش که کردم منتظر یه چیز دیگه ای بودم، یعنی از همون لحظه ای که اسم بسته و اینا اومد فکر یه چیز دیگه بودم، یه دوستی یه بار بهم گفت یه چیزی برام میفرسته، بعد با چشو چالِ خوابالو و وا نشده ام خیره شدم به بسته هه، بعد هی نیگاش می کنم دنبال یه نشونه ام از اون چیزی که منتظرش بودم! زیرو روش می کنم حتی! نه! نیست! دوباره می خوابم و پتو رو می کشم رو سرم!
بعدش ک از خواب ناز پاشدم و اومدم بازش کردم یه سی دی هم توش بود که مداحی بود، مداحی وبم رو گوش دادید؟ من یه چی تو این مایه ها دوست دارم... از این زیر صدای حُسِ حُسِ حُسِ حُسِ حُسِ اصلا خوشم نمی آد! جدیدا هم( شاید بوده از قبل، من ندیدم و نشنیدم!) یه نفر رسما وامیسته کنار مداح و فقط حسین حسین می گه... نمی گم بده... اما کاش به جای حسین حسین گفتن و ... یکم حسینی باش حسینی عمل کن حسینی بپسند حسینی گریه کن می خوندیم...
نمی دونم! شاید من زیاد حسینی نباشم، یه چیزی مث لباس دریدن و لخت عزاداری کردن و کلا عزاداری های خاص تو حس و حال من نیست، برام غیر قابل باوره، نمی دونم... شاید اونی که داره این شکلی عزاداری می کنه خیلی براش حزن آوره، دل شکونه، گریه آوره... شاید اون آدم اون شکلی به حسین می رسه و من یه جور دیگه... نمی دونم...
* یه آقایی هست تو شبکه یک بیشتر دیدمش، اسمشو الان نمی دونم اما تو برنامه هایی که مربوط به تاریخ اسلام باشه همیشه دیدمش، یه صدای آرومی داره و با یه حالت خاصی صحبت می کنه، میانساله، ... بعد عصری داشت اتفاقات این ده روز رو یکم توضیح می داد، من یکی خودم از عاشورا جز صحنه هایی که تو روضه ها شنیدیم و اون تیر سه شعبه و نماز ظهر عاشورا و این دست اتفاقات بولد شده ی کربلا چیز خاصی نمی دونم، اما اون آقا داشت دقیق می گفت که ثانیه به ثانیه چی شده و چه خبر بوده. مثلا دقیقا می گفت که حدود72 ساعت اهل بیت حسین علیه السلام بی آب بودن، یا ... راستش بقیه اش رو دیگه گوش ندادم... نمی دونم چی شد که گوش ندادم، اما کاش دقیقا می دونستیم که کربلا چی شد... همین مداحیِ وبم، راحت اشکِ منِ مسلمون در میاد وقتی یه بچه بگیرم دستم و بگم این بچه سه روز مونده به 6 ماهه شدنش... که یاد علی اصغر بیفتمُ ... اما این همه ی ماجرا نبوده، دیروز تو برنامه ی فرش سپید از نوجوونی می گفت که تو کربلا بعد از باباش رفته جنگیده و چنان خطابه ای برای دشمن خونده که هیچ کی نخونده... تا اونجای که می دونیم می گن 72 تن یاران امام حسین علیه السلام، ولی من جای دیگه ای شنیدم این تعداد بالای صد نفر بودن، اینا کیا بودن؟ چرا ما داستان این آدما رو نمی دونیم؟ چرا فقط اسم مسلمونی و شیعه بودن رو یدک می کشیم... با خودمم آآآآآ، هر روز وقت زیادی رو اینجا می گذرونم، اما کتاب نمی خونم! یا کتابم شاید بخونم، اما خدا نکنه یه کتاب دینی بذارن جلوم، یه کتاب تاریخی مثل سینوهه رو شاید بشینم یه هفته ای بخونم اما مثلا تاریخ اسلام...!!!!!!!!!! به خودم می گم چرا ما تربیت نشدیم برای دین دار بودن؟ چرا بعد از 24 سال زندگی هیچ چیز مهمی تو چنته ام نیست! چرا این قدر کم می دونم؟ چرا نمی رم دنبال دونستن؟ چرا حوصله ی کتاب رمانِ فلان نویسنده ی معروف رو دارمجذاب تره برام... از خوندن زندگیِ حسین علیه السلام هست؟
* یه دوستی بود صداش می زدیم رضا، فکر کنم اسمش علیرضا بود، اسم وبلاگشم پرشان، بود، یکی دو سال محرم ها ده روز اول رو روضه می نوشت... دلم برای روضه هاش تنگه... کسی می شناسش؟ کسی آدرسی ازش داره؟ خیلی وقت پیش ها وبشو بست و رفت... نمی دونم شاید یه جای دیگه ای هنوز باشه... هر جا که هست سلامت باشه... ولی این روزا دلم برای خوندن روضه هاش تنگه... :((
این شب ها اول مریض ها...
پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲
سومِ مشترک!
تو مسابقه ی عکاسیِ وبلاگ میثمک سوم شدم :دی
تو فکر چهارمیُ اینا بودم! رای ها رو شمرده بودم! اما مشترکا سوم شدم...
از همه ی کسای که رای دادن سپاسگزارم...
سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲
فینال
نشستین به من نیگا می کنین؟
بدویین خب!
عکسم رفته فینال...
نمی خوایید رای بدید؟
عکس شماره ی ۱۲۷
1- رای دهنده ها می بایست حتماْ پنج رای بدهند. در غیر اینصورت رای شمرده نخواهد شد!
2- نوشتن آدرس وبلاگ یا ایمیل در موقع رای دادن، الزامیست.
رسما از دوستانی که رای دادن یا رای خواهند داد تشکر می نمایم
دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲
سلام...
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
این روزها که آبان هنوز سپید نپوشیده، دارد سیاه پوش می شود، شال خادمی حسین به گردن می اندازم و آرام آرام بلند می شوم می ایستم، به سینه می زنم، آرام آرام به قصه ی رقیه نزدیک می شوم... دست های عباس را می بوسم... و بر گلوی اصغر خیره می شوم...
باید دوربینم را بیندازم روی دوشم، باید بر اشک گونه های مادرانِ نمادین اصغر فلش بیندازم، باید بولد شود مظلومیتی که هر روز کشیده ی بلند تری می شود بر گوش ظالمانی که ری تمام زمین شده است برایشان!
باید دست به سینه ی حسین شوم، باید اندازه ی روزهای کلاس اول بودنم مودب بنشینم توی خانه ی حسین، دست هایم را به ادب روی زانوانم بگذارم، به ته قصه ی سینه ی پر درد زینب برسم و دوباره شروع شوم...
باید پشت دردهای زمین قایم شوم، تشنه شوم، سینه ام از نبودن هایی بسوزد، زبانم آتش بگیرد، درگیر دوراهی های سرخ و سبز باشم... دوراهی های سیاه و سپید...
اینجا، من، به عنوان دست پشت پرده(!) راهی را با دوستی شروع کرده ام... خوشحال می شیم از حضورتون... امید که مقبول حق...
دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
با زمین (6)
زندگی بوهای خوب خوب می دهد، رنگ های خوب خوب دارد، باد های شدیدش حس های خوب خوب دارد، خش خش بهار زیر پاهایم هم دنیای ملس خوبی است، شوق رسیدن به قله های بودن دارد در منِ خیالاتی، رنگ به رنگ می شود، سرخاب سفیداب زده است، آماده نشسته دم در، مدام زندگی می کند، این روزها نفس می کشد، گاهی سرش را بالا می گیرد، آسمان را توی دست هایش می نشاند، با دانه های بارانِ پاییز دل دل می کند، درد دل نه ها، دل دل... دل می دهد بوی زندگی می ستاند، رنگ های پاییز را از گرمای سوزان خورشید می قاپد، باد را به آغوش می کشد وقتی چادرم را می خواهد ببرد... توی چمن های هنوز سبزِ پاییز روی برگ های خشنودش، زندگی را می شکند، کوچک کوچکش می کند، با همه تقسیمش می کند، بودن را دارد زندگی می کند، همان وقت ها که دارد باران می کوبد به شیشه ی پُر لَک تابستان، همان وقتی که بدو بدو می رود می نشیند وسط حیات بوسه به جای پای باران می زند، همان وقتی که بودن، روسری ام را بر می دارد، به شوق بوی باران...
می دانی زمین! این روزها که از درد به خود می پیچی و تمام تنت دارد از دست خوب نبودن های ما آدم ها قاچ قاچ می شود تمام نگاهمان را به آسمان دوخته ایم، روی بودن تو قدم می گذاریم، لبخندهایمان به آسمان می رود، بوسه به تو می زنیم، به شوق بوی باران...
می دانی زمین جان، دارم به این فکر می کنم این روزها که حیات خانه مان هنوز سبز است، هنوز ریحان های مادر کاشتِ باغچه ی فسقلی مان بار میدهند، معنی این را نمی دهد که تو هنوز از درون می باری؟ تو هنوز می جوشی؟ معنی این را نمی دهد که تو هنوز به مهربانی آدم ها امیدواری؟
چند روز پیش ها که یک برنامه ای داشت پخش می شد، دلم برایت گرفت، می گفت یک سرزمین هایی بزرگی هست، جای جای تو را می گفت ها، نه فقط یک جای خاص... می گفت یه سرزمین هایی هست که تا حدود ده سال دیگر کامل می روند زیر آب! این یعنی تو هر روز داری داغ تر می شی... یعنی هر روز عصبانی تر... هر روز فروان تر، هر روز داغ دار زیبایی بکرت...
می دانی زمین جان، دارم به این هم فکر می کنم که چه بلایی سر نوه ی نوه ی نوه ی نوه ی ... من خواهد آمد! آیا او هم 24 سالگی اش را تجربه خواهد کرد؟ آیا او فرصت بوسیدن روی تو را خواهد داشت، حتی اگر به بهانه ی باران باشد؟ ها؟ آیا او اصلا روی زمین خاکی پای خواهد گذاشت؟ یا زمین پر از آب خواهد شد وقتی او بیاید؟
نگرانم زمین جان، اینقدر نگران که وقتی چند قطره باران بارید، همه ی شادی ام توی همان چند خط اول ماند، این اصلا خوب نیست که من اینجای دنیا نشسته باشم، یک نفر یک جای دیگر زیر باران بمیرد، اینجای دنیا یک نفر بنشیند زیر آفتاب، له له بزند برای یک قطره آب! این عدالت نیست زمین، این عدالت نیست که من اندازه ی خودم خوب نباشم! همه ی تقصیر زشتی تو را بیندازم گردن کشورهایی که بیشتر از این سرزمین آدم دارند! این عدالت نیست که کشور 80 میلیونیِ من هشتمین کشور از نظر مصرف انرژی باشد! این عدالت نیست زمین! می دانم! می دانم! ما بدیم زمین! اما تو خوب باش!
لینک پانصدمین پست وبلاگم(همین پست) در لینک زن
پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲
بغض های نشکن
این آهنگو که دیشب از وب ایالت خودمختار روانی ها دانلود کردم، گذاشته بودم و داشتم به یه سری کارام می رسیدم، بعد حالا کارم چی بود؟ مثلا داشتم وبلاگ با ثریا تا ثریا رو می خوندم، بعد حالا نمی دونم سیبِ توی داستانش چقدر توی استرسی که داشتم از بی وقتی و غذایی که درست نکرده بودم و داشت دیر می شد جا باز کرد و کجای فکرمو گرفت و اصلا گازش زدم یا نه؟ اما یه هو عین غرغی(قرغی، غرقی، قرقی) از جا پریدم که برم سیب زمینی ها رو خورد کنم!
رفتم و در حال سیب زمینی پوست کندن یه هو یادم اومد این آهنگه خیلی صداش زیاده، پنجره ی اتاقم بازه! صدا هم که تا هفتا کوچه اون ور تر که نه! تا یه خونه اون ور تر بره برام بسه! باز دوباره عین غرغی(قرغی، غرقی، قرقی) پریدم توی اتاقو صداشو از ته قطعیدم و در رفتم به کارم رسیدم!
* دیروز نیما خونمون بود، خب این یه مسئله ی عادیه که من حوصله ام نمی کشه زیاد جلوم شیطونی کنه، یا مثلا مدام یه صفحه وا کنه، یا یه هو کمپلت همه ی صفحه های اینترنتم رو ببنده! اما خب دیروز همه ی این حرکات رو انجام داد، منم راحت نشستم تا به کارش برسه، هر چند کلا تا شب مامان هواشو داشت، شخصا وظیفه ای رو متقبل نشدم! یه ثانیه هم نشد که بخوابه! همش شیطونی!
قبلا ها نشانگر موس رو نمی شناخت و الکی کلیک می کرد، اما در حال حاضر می دونه کجا کلیک می کنه و از این کارش لذت می بره، بعدمی گم می خوای چی کار کنی؟ می گه می خوام برم شاتل می خوام برم فلان می خوام برم بهمان... (شاتل جایی که اینترنت می خرن) بعد از دست شیطونی هاش دکمه ی پاور و ری استارت کامپیوتر ما قطع هستش، به جاش سیستم با صفحه کلید روشن می شه، بعد می دونه که نباید سیستم رو خاموش کنه! بعد می شینه مدام سربه سر آدم می ذاره ... بعد اون دیروز از اون وقتا بودش که حالش خوب بود و رو مود شیطونی های مداوم اما نه بد بد و با جیغ و داد.. بود. بعد نشسته بود رو پام بهش می گم یه بوس بده، داده، بعد برمیگرده می گه بوس لب !!!! بعد از اونجای که کلا رابطه ی خوبی با هم نداریم و به قول یکی کنتاکت زیادی با هم داریم، وقتی قرار بر خوردن خوراکی باشه، به عمه نده، عمه نخوره، همش مال خودم، یا مثلا دارم غذا داغ می کنم میاد زیر گاز رو خاموش می کنه، یا پیاله ماست منو برمیداره می گه عمه نخوره، بعد مثلا منی که می دونم نباید با بچه لجبازی کرد(!) می شینم مدام اذیتش می کنم! از غذاش می خورم، پیاله ماستمو ورداشته ازتوش لقمه بر می دارم، بعد چشاشو برام کج و کوله می کنه، لباشو چپ و راست، اخم می کنه، خوردنی می شه، آدم دلش می خواد بخوردش...
* بعد همچنان نهضت ادامه دارد، همچنان وقت غذا خوردن به زور می خوریم، به راحتی می نوشیم، و ساده تر...!!! رسما از سرگشنگی می خورم، سینه ام به شدت پر از استرسه! و غذا می خورم که حس گشنگی حداقل نباشه! نه که بخورم و لذتی باشه!
* یه وقتا آدم پست جدید که می ذاره دلش می خواد یه آدم خاص بیاد و حالشو بپرسه، حالا این آدم خاصه می تونه از همین دوستای وبلاگی باشه تا اون خانومه یا آقاهه که آدم یه جمله از دهنش پریده یه چیزی بهش گفته، می تونه هم همون کسی باشه که باید باشه! یا مثلا دلش می خواد یه نفر پاشه بیاد سینه ی آدمو وا کنه این تیک های عصبیِ یه هویی رو که تو دست و پا و هیکل آدم می زنن بیرون رو ورداره با خودش ببره، همون تیکی که یه هو مثلا وسط نوشتن همین پست از تو دستم پرید بیرون!
+ یک رب مانده
چاپ یکی از شعرهام در مجله ی جوانان امروز
کوچه پشتی
چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
چرا ما نباید خودمونو دوست داشته باشیم؟
نخوندی هم نخوندی... خوندی که لطف کردی...
کلا از بس پا نت نشستم، دیگه تلویزیون زیاد نمی بینم. تلویزیونمون هم مال عهد بوق! از همین ۲۱ اینچ رنگی های صنام! بعد رنگاش ریخته به هم. بعد کلا خودش فیلمیه واسه خودش! حالا فکر کنید بخواییم فیلم هم باهاش نگاه کنیم!
بعد امروز بعد از اینکه به یاد جهاد
آش کشک پختم، بعد با همسایه و دخترش نشستیم تو حیاتمون کنار درخت انجیرمون، تو هوای ملس پاییزی نوش جان فرمودیمش، بعد پا شدیم رفتیم پارک و یه ساعت بعدش اومدم نشستم پای تلویزیون، بعد مامان داشت می گشت رو شبکه های ماهواره، یه هو یه شبکه ای دیدم داره فیلم هندی می ذاره، اهل فیلم دیدن اونم با توصیفات تلویزیونمون که نداشتم، اما یاد قدیما افتادم که شده حتی یه فیلم هندی رو سه چهار بار می دیدم، نشستم چشم دردو تحمل فرموده، از وسطش دیدمش، بعد نمی دونم تازگی فیلم هندی دیدید یا نه، یه هو دو تا آدم مثلا بعد از ۶ سال همو می بینن، بعد فیلم برداری شون این شکلیه که همزمان با پخش یه آهنگ متناسب هی میره رو تصویر بسته ی زنه* ، هی می ره رو تصویر بسته ی آقاهه، هی می ره رو تصویر بسته ی خانومه، هی می ره رو تصویر بسته ی مرده، هی ... اصن خنده م گرفته خب!
بعد همین طوری می شه سه ساعت فیلم! اون وخ تو ایران یه فیلم درست می کنن، یه صحنه که مثلا بهش آب می بندن نهایتش اینه که طرف آسه آسه می ره در حیاتو که تو عصر فعلی قطعا آیفون هم دارن باز می کنه و بر می گرده!
بعد من موندم چرا قدیما اینقدر درگیر این سلمان خان و هرتیک بود انریک بود نمی دونم چی چی بود.. بودم. یا مثلا اون فیلمه بود که گلستان بود؟ چی چی بود؟ اسم بازیگره یادمه. گویندا بود. بازیگر طنز هندوستانه. یا مثلا آمیتاباچان و پسرش و شاهرخ خان و آیشواریای و چمی دونم این بازیگرا که اینقدر آدم متاثر می شد اینقدر آدم پای این فیلما متاثر می شد که یه ساعت فقط گیریه می کرد و به خودش می زد که مثلا این باباشو کشتن اون یکی بچه شو نمی دنش اون یکی ... اصن تو مایه های " اصن یه وضی" یِ خودمون!
بعد تازه خوبه ما ۹۰ دقیقه فیلمشون رو می دیدیم! نه که یه ساعت و نیم فیلماشون آهنگه و دارن قر می ریزن و هی از پشت دیوار در می رن می رن این ور بعد اون از اون ور می دوه می گیرش منظورم اینه که گیرش می ندازه! بعد اون عشوه می آد بعد اصن همون یه وضی!!!
بعد من موندم چرا عکس اینا رو می گرفتم می زدم تو دفتر دستَکَم! اصن چرا اینا اینقدر تو نوجوونی مون خوشگل بودن آخه!
بعد از نشانه های دختر بودن این چیزا محسوب می شه! قبول ندارید برید بپرسید!یعنی منِ دختر که تو خونه چیزی به عنوان لاک ندارم، ابروم تا چند وقت پیش می رفت تو چِشَم! یا مثلا آرایش صورتم همون جوش های ورقلمبیده اس، یه جورای زیاد دختر نیستم! کلا این طوریه که من الان از ابزار مورد نیازم یه گوشی گلگسی ( درست نوشتم؟ اصن این چیزام سرم نمی شه که!) و کلی قر و فررررررررر بعد گوشیمم پر از عکس این دختر پسر خوشگلای مامانی، یا مثلا قلب* مَلب و این چیزا باشه، یا از این عکسای تی تیش مامانیِ دختر پسرای خیالی بگ گراند گوشیمون باشه، بعد فرت و فرت بولوتوث بازیو . . . اصن یه وضی!
من موندم چرا تو اوج نوجوونی و حس های خوشگل خوشگل درگیر این چیزاییم؟ نوجوونی ما که با این چیزا در رفت! جوونی مون که مثلا داره باب میل و عاقلانه رد می شه، ان شا الله میان سالیمون درگیر کفش دختر خاله ی پسر عموی عصمت خانوم، همسایه ی بغلیِ پسر دای همسایه بالایی مون نباشیم!
اصن الان یه چیز جالبی به ذهنم رسید! یا من زیادی تو خودمم، بی خبر از دنیا! حس و حال دخترانگی و این چیزا حالیم نیست! یا بقیه زیادی درگیر!
بعد نشستیم تو پارک طرف می گه از این به بعد می آییم تو پارک دیگه به کسی نیگا نمی کنیم. خوشم نمی آد از این کار. بعد داریم پا می شیم می ریم خونه هامون. بعد خانومه داره رد می شه. برمیگرده می گه موهاشو دیدی؟ مش موهاش خیلی خوشگل بود. بعد من که این( :||||||||) شکلی نمی شم آخه این جور وقتا! حرف دو دیقه قبلشو گذاشتم کف چنگش. منتها می گه نه، خب خوشگل بود دیگه! بعد خب شاید عیب از من باشه! موهام همیشه رنگی بودن. بعد سفید هم که بشن( که شدن) دست توشون نمی ره. ولی خب خدایی اش دختره با موهای فرِ ریزش که تا انتهای کمرش می رسه و آدم دلش می خواد با موهاش بازی کنه( ببین چقدر خوشگلِ که منِ دختر این حرفو می زنما!) بر می گرده این حرفو می زنه! بعد این قضاوت منه ها! چرا نباید خودمون رو دوست داشته باشیم؟ می دونم می دونم زیبایی چشم منو هم می گیره...
اما ما چرا نباید خودمون رو دوست داشته باشیم؟
خوبه! مغزم یه کم کار کرد! آخیـــــــش! خیلی وقت بود این همه فکرو یه جا نریخته بودم بیرون! آدم گاهی از این پست های بی در و پیکر احتیاج داره خب!
* تو جهاد که بودیم، یه پسرا که فسقلی تر از همه بود همش می گفت اِسکان زنآ !!
* بعد یه فلش دارم یه قلب بهش آویزونه، بعد از بس گمش کردم و هی زن داداشم بهم گفت یه چیزی وصل کن بهش، یه قلبه رو از داداشی کش رفتم انداختم به فلشم گم شد حداقل یه کم گنده تر باشه بشه جستش، بعد جدیدا یکی وقتی می بینش کلی سر به سرم می ذاره!!!!
خب لازم دیدم در راستای این پست ساپورت پوش های جدید رو لینک بدم!( با اجازه صاحابش البته!) من باب نوع جدید پسرهای امروزی!قابل توجه بعضیاااا !!!!!
دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲
دلم تنگیده برای هر روز بودن...
دلم برای اینجا نوشتن خیلی تنگیده، از اون نوشتن ها که هر چی تو دلمه بریزم بیرون، از اون ها که دیگه سبک شم، پرِ کاه، یه کم برم آسمون... بی وزنی رو هم تجربه کنم!
این روزا عجیب سرم شلوغه! یا دانشگاهم یا ... بماند! همش پای گزارش نوشتن و این بند و بساط ها که وقت گیره فقط، سخت نیست،
راستش تا قبل از این حوصله ی نوشتن از اردو رو نداشتم، اصلا حوصله ام نمی کشید، اما خب درد دل برای یه دوست یکم حالمو بهتر کرد. یکم مثبت بین تر شدم، یکم بهترم...
این روزا بازم نیستم، می دونم که کلی نوشته ی خوشگل خوشگل از دستم در رفته خوندنشون، اما به زودی( خدا بیارش!) به همتون سر می زنم. ممنون از همتون که هستید...
این روزا که همش دستم به گزارش بنده و به اردو و این کارا... مامان مدام می گه پایان نامه ات! پایان نامه ات! پایان نامه ات! اصلا استرسیه برای خودشااااا.
یه ویروسی هم اومده افتاده وسط شهر، من به شهر نرسیده انگار گرفتم خوردمش! حالا فردا دوباره می خوام برم از شهر بیرون ، ان شا الله که ورش ندارم ببرمش! اصلا ویروس نانازی نیستش! آخ دلم!
البته بماند که کلا تا برگشتم اینقده بی جون شدم که یکم شل واستم افتادم! بعد این بی جونی بهونه ی خوبی هستش، کمپوت آناناس... :دی
فردا قراره برم به قول یکی از دوستای جهادی قمکران، ان شا الله نایب الزیاره باشم... ان شا الله برم...
و این لینک وبلاگ اردوی جهادیمون...
چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۲
من آمده ام...
بگذار از همین اولش شروع کنم، از همین دیروزی که رسیدم، از همان وقتی که نفس به نفس هوای شهر شدم، همان وفتی که بوی چمن های پارکِ جلوی خانه مان حالم را خوب کرد، همان وقتی که چشم تو چشم خانم همسایه زیارتم را قبول می گفت، همان وقتی که دلم برای خانه، بابا، مامان، سلطان، نیما، داداش ها، زن داداش... تن شده بود، همان وقتی که نرسیده، حمامِ دروغی رفته، رفتم باشگاه، نشستم یک گوشه، حالش را نداشتم بازی کنم!
اصلا بگذار از همان وقتی بگویم که رفتم سر یخچالمان، دیدم برای آن هم دلم تنگ شده بود!
یا نه! بگذار از فراموش کاری هایم بگویم! همان وقتی که هر کار می کردم کامپیوتر روشن نمی شد! یادم نبود قبلا ها، همان ۱۲ روز پیش، چه طور روشن می شد! هی سیم هایش را چم می کردم! بعد یادم آمــــــــــد... خندیدم به همه ی وجودم که چقدر نت به آن نرسیده، بد جور تب کرده بود! :))
اصلا بگذار از همان وقتی بگویم که رفتم، همان وقتی که صبح تا عصر داشتم به این فکر می کردم که می روم؟ خب، رفتم! رسیدم! شب بدی بود! پر از وحشت... بیداری تا صبح... تا روشن شدن هوا... توی روستایی که می گفتند ۱۰۰ نفری است، هر چند تا پاسی شب از عروسی بود و انگار که بالای هزار نفر توی روستا بودند، اما مگر باد می گذاشت که آرام باشیم...
رفت، رفتند روز های خوش اردوی جهادی، همه چیز پر استرس گذشت، رفت، تمام شد، خاطره هایش بماند تنگ گلویم که این بار وقتی رسیدم خانه دلم نمی خواست سیر تا پیاز همه ی روز های بودنمان را بریزم روی میز ناهار خوری، همه بشنوند که خوش گذشت...
نمی دانم باید بگویم خر کدام بود و خرما کدام! قرار بود کاری برایم جور بشود که نشد! دوست داشتم تا ته اردو بمانم که ماندم... خر و خرمایش زیاد مهم نیست، تجربه ی با هم بودن های جدید را دوست داشتم...
و باید بگویم شکر... :)
" دلم برای خیلی هاتون، برای شما دوستای مجازی، تنگ شده، به زودی به همتون سر می زنم... خیلی دوستتون دارم..."
+ یک رب مانده
پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۲
این یک پست برای نمایش در آینده است!
و الان که دارم می نویسم ممکنه وقت داشته باشم! ممکنه نداشته باشم! از صبح علی الطلوع دارم انتظار می کشم که بگن بیا! خودمو یه طوری برسونم! برسیم به جایی که باید برسیم! بعد این که چه طوری و کجا رفتم رو توضیح خواهم داد!( ساعت حدود3عصر هفتم شهریور!)
و الان که شما داری اینو می خونی من نیستم!
چند روز یا 12-13 روز نیستم...
برام دعا کنید...
آخه قضیه اون شکلی شده که خر و خرما رو با هم می خوام!
برام دعا کنید...
ممنونم...
+ یک رب مانده
سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
خاطرات خانه ی سلطان (11)
خب خانه ی سلطان با همان در و دیوار های دوست داشتنی دیروز هست که آسمانش را دیوار بلند ایوان های دور تا دور حیات قاب کرده گذاشته بالای سرم که ماه، یک وقت هایی که هنوز خیلی بالاست بنشیند گوشه ی قاب من هی بروم و بیایم هی نقطه ی طلایی قاب، تکان خورده باشد.
خب این خانه همانی است که شب های دبیرستانم حک شد توی در و دیوارش، پچ پچ های من و دختر عمه کوچیکِ نشست روی زمینش، وقتی سلطان خوابیده بود، بیدار می شد، خودمان را می زدیم به خواب، در حد ترکیدن، خنده هامان را می چپاندیم زیر پتو، خوابش ببرد باز هم بیدار می ماندیم!
می دانی خب این خانه و باغچه ی پر از برفِ دست ساختِ پسر عمو بزرگه هنوز یادم هست وقتی سوراخش کرده بودند، مثلا طونل ساخته باشند، هی می رفتند توش، از آن طرفش می آمدند بیرون، آن وقت من از یه طونل یک متری می ترسیدم!
می دانی خب خر و پف های سلطان هنوز یادم نرفته است که پایمان را می زدیم به پایش آرام بخوابیم!
هنوز دور زدن های مُمتدم که با پای گچی وسط اتاق فسقلی اش و آدم های دور تا دور نشینش می رفتم را یادم هست که نباید می خوردم زمین! یادم هست آن تخم مرغ نیمرویی که توی یک کاسه ی روحی پخت و لقمه گرفت گذاشت توی دهانم، وقتی تنم گچی بود!
هنوز درگاه اتاقش، تشت رنگی و شامپوی لطیفه ی صورتی را یادم هست وقتی موهای تا کمر رسیده ام را داشتند از هم باز می کردند، وقتی تنم گچی بود!
هنوز تخمه کدوهای مغز شده ی گوشه ی اتاق عمو وسطیه زیر دندانم مزه دارند، هنوز گوشه ی اتاق و کمپوت گیلاس هایی که می گویند دوست نداشتم را یادم هست، هنوز تک تک آدم های غارتگر کمپوت هایم را یادم هست!
هنوز ایوان و پشه بند و هفته های آخر بودن عمو وسطی و دخترش، دختر عمه کوچیکِ را یادم هست!
کوزه های زیر خاکیِ زیرزمین متروکه هِ را هنوز داریم...
خب هنوز کوچه ی فسقلی و دوچرخه ی پسر عمو کوچیکه یادم هست وقتی دست و پای عروسک هایم را می شکست و من اخم زن عمو وسطی را به جان می خریدم وقتی چرخ های دوچرخه اش با خودم می رفت توی سوراخِ باربندِ* همسایه ی دیوار به دیوار!
می دانی، هنوز دیوار های خانه ی سلطان با آن تَرَک های گشاد گشاد و آن شکستگیِ خشت های باباساز، باباجون ساز، زنده اند، بوی زندگی دارند، هنوز سلطان هست تا برایم تعریف روز های داشتنِ همه ی کوچه را بگوید، تا برسد به خوش نشینی توی خانه های مردم و حالا توی خانه ی ایوان دارِ دوست داشتنی اش...
زندگی که پس و پیش شود، زلزله اش که گوشه ی چشم آدم را بگیرد، انگار که کن فیکون ... نه، زیاد است، انگار که یک جاهایی را برداشته اند گذاشته اند آن طرف تر، آن طرف ترِ شهر، آن زیر زیر ها... زیر خاک ها، یک جایی که روح ندارد، یک جسم خاکی است و یک دنیای بی روح!
حالا خانه ی سلطان مانده و جای خالیِ دست های عمه بزرگه، ترس نبودنش، خواب های بی قد و قواره، وحشت های بی موقع، اضطراب های بی جا که خاطره های سلطان را از گوش های بی قد و قواره ترِ من بگیرد، بگذارد گوشه ی طاقچه، آن بالای خانه، هی بیایم بنشینم توی چشم هایش، نوار سیاه دور عکسش را ببینم، که دیگر نیست...
همسایه ی دیوار به دیوار می گفت: خدا رحمتش کند، عصر های گرم، نالیچی* بر می داشت می گفت ماه سلطان بیا یکم بنشینیم تو کوچه. کوچه؟ کوچه فسقلی تر از خاطره ی شهر های ماست، سقف ندارد، در خانه ی سلطان است و دیگر هیچ...
حالا توی خواستن های بی حد و مرزم ترسی نشسته دارد همه ی وحشت های نداشته ی جوانی ام را می اندازد به جانم، یک جوری شب ها نخوابم توی چهار دیواری های خشتیِ خانه ی سلطان، دوست داشتنم را از چشم هایش نخوانم، حرف هایش را نشنوم، کمتر داشته باشمش...
* باربند: آغُل
* نالیچی: زیر انداز
چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
بودنمون حقیقی باشه...
* می دونید این روزا با خودم فکر می کنم که نبودن آدما چه شکلیه؟ اینکه تا چند روز پیش داشتی غذا می ذاشتی دهنش، حالا نیستش؟ اینکه تا چند وقت پیش برات زیادی حرف می زد حالا هیچ صدایی ازش نیست؟ اینکه تا چند روز پیش جایی می خوابید که تو شب ها می شینی؟ اینکه تا چند سال پیش سالی یکی دو بار می دیدیش حالا دیگه نمی بینیش؟ اینکه ماچ هاش همیشه آب دار بود، همیشه به ته اسمت جون وصل می کرد، همیشه محبتش زیادی بود حالا دیگه نیست؟ نبودن یعنی چی؟ یعنی همین که بعد از ظهر ها وقتی دارم می رم خونه ی سلطان، سر راه به جای دیدن روش، باید برای فاتحه بدم؟ نبودن چه معنی می ده وقتی هر بار بهش فکر می کنم باید قیافه ی جوونش بیاد جلو چشمم؟ روزای آخر بد جور دستاش پیر شده بود...
* من هنوز بلد نیستم فضای اینجا رو عوض کنم، دای بزرگه که رفت این شکلی نبودم...
* چند وقته می خوام بنویسم یه طوری ام، نمی دونم چمه! نمی آد! نمی شه! حرفا نمی چسبن به هم تو ذهنم، زیر انگشتام وول نمی خورن کلمه ها، اعصابم خورده، بازم یک رب مانده به دلم نچسبید! دوستش ندارم، ولی نوشتم...
* یکی از اتفاق های نا میمون زندگی من اینه که یه نفر بخواد با دروغ یه چیزی رو بهم ثابت کنه، یا مثلا دروغ بگه بخواد چیزی رو، عکس العملی رو از من ببینه، یا نخواد چیزی رو ببینه، صرفا دروغ گفته باشه، خب دروغ گفتی باشه، درست، چرا وقتی لو می ری باز دروغ می گی؟
من کلا این شکلی ام که تصویر آدما حتی اگه بدترین اذیت ها رو نسبت به من داشته باشن شاید کج و کوله نشن تو تو ذهنم( شاید یکم اغراق شد! شاید کج و کوله بشن!) منتها دروغ که می گن قضیه خیلی فرق می کنه، انگار که همه ی حیثیتشون جلوم ریش ریش می شه! دیگه هر تو هر حرفشون دنبال یه دروغ تازه ام... این از زیاد دروغ شنفتن نیست؟ برای ریز ترین چیز ها هم دروغ گفتن، نفس عمل مهمه، مصلحتی کجا بود؟
یه وقتا به خودم می گم این همه تصور منفی نسبت به دروغ و آدم های اطرافم که دروغ ورد زبونشونه، نکنه منم یه روز ... دروغ خیانته...
* خیلی از خوندنتون عقب افتادم... گاهی می آم یکی دو پست می خونم و می رم...
چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲
من خیلی سعیده ام...
* همیشه اینکه خیلی خودم باشم خوشم اومده، مثلا همین جا، همین جا که ریز می شم تو اتفاقای کوچیک زندگی و می نویسمشون اینجا، اینجا که ادم های دنیای حقیقیِ من، رودررو می شینن، می گن این ها چیه نوشتی؟ اصلا مفهوم نیست! اینجا که وقتی می خوام بنویسم توش همه آدم های حقیقی زندگیم رو می ذارم پشت نگام، پشت حس هام، بعد هی تند تند می زنم روی این کلید های خوش قد و بالای دوست داشتنی که انگار اگه یه روز انگشتام روشون بازی نکنند با کلمه های ذهنم انگاری که به شب نمی رسه حسم... تند تند می نویسم و از یاد می برم چند نگاه دقیق، اینجا، اشک ها و لبخند های منو می خواد که تو دنیای حقیقی لمس کنه، ببینه، کاوش کنه و منو بدونه...
همیشه اینکه اینجا خودم باشم رو دوست داشتم، همینه که وقتی دستامو رها می کنم روی صفحه کلیدم، چشمم رو می دوزم به مانیتور6ساله ام و هی می نویسم فقط... می نویسم و از یاد می برم که چند نفر از این دهکده ی کوچک توی چشم های من خیره می شن که برسن به زیر و بم این کلمه هایی که بیشتر مجازی ان...
اینجا نوشتن از اول اول اولش رو بود، همه ی چشم هایی که روشنی چشمامو می بینن، حق دیدن این نوشته های بی سرو ته (شاید!) رو دارن، حق دارن که مغز فندقیِ سعیده یِ شهر شلوغ پلوغ رو ببینن، حق دارن بخوننش، حق دارن ببیننش و البته من این حقو به خودم می دم که وقتی دارن تو کوچه های این شهر، رو در روی روشنی چشمام قدم می زنن و دلشون می خواد که درِ همه ی خونه ها رو بزنن، گاهی درو براشون باز نکنم! گاهی خونه نباشم، گاهی دستم بند باشه! گاهی بگم مامان رفته بیرون، اجازه ندارم درو باز کنم! گاهی هم بیام درو باز کنم اما وایسم جلو در بگم حالا بیایید تو... البته خب می شه یه وقتای، که دعوت بشن بیان بشینن یه چای مهمون باشن، حتی نگهشون دارم برای ناهار... اینقدر ها هم که می گم بخیل نیستم!
* امشب افضل شب هاست... امیدوارم تو دعاهاتون جایی داشته باشم... وقتی دارید مریض ها رو دعا می کنید آدم های پاراگراف های آخر پست قبل این شهرو فراموش نکنید لطفا. ممنونم...
* نمی دونم چِم شده! منی که وبلاگ خون بـــــــــــودم! چند روزه حوصلم نمی کشه ...! ببخشید اگه دیر دیر می خونمتون.
+ یک رب مانده ...
پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
می شه یه حمد شفا بخونی؟
از وقتی فقط چهارده سالش بوده قرص خورش ملس شده و حالا که شصت رو رد کرده رسیده به تشنج، سکته... نمی دونم، رسیده به وزن سنگین و چشم هایی که گاهی دو دو می زنن و گاهی نی نی شون محو می شه زیر پلک های سنگینشو این دستاشه که اگه چیزی توشون باشه پخش زمین می شه و هیچ نمی فهمه دنیا دست کیه؟ چه خبره؟... چشماش که باز می شن، هزار بار تعریف می کنه که شیشه ی دارو از دستش افتاد و شکست و باز محو می شه بودنش، نگاهش، دستاش، حرکاتش، حضورش...
۴۰سال کم نیست که هر روز یک دارو، دو بار مصرف بشه، صبح، شب و همیشه درگیر بودنش باشه، درگیر داروهایی که اگه نباشه، پخش زمین می شه و هیچی جلودارش نباشه... که فکش سفت بشه، دستاش... پاهاش... همه ی وجودش... اشک از گوشه ی چشم مادر ۲۰ از سال خودش بزرگتر بغلطه پایین و نتونی... بنشینی و نگاه کنی... بنشینی نتونی... از پسش بر نیای... لقمه رو بدی دستش ندونه باید بخورش... نتونه بخوره و همه چیزو دونه دونه بهش بگی، بنشین، پاشو، بخور، بذار دهنت، بذاری دهنش...
می دونید وقتی دنیای آدما اینقدر کوچیک می شه، اینقدر سرد می شه، شاید خود طرف ندونه دنیای قصه اش کجا داره می ره، اما این اطرافیانش هستن که مدام فشارشون بالا پایین می شه و مدام اشکاشون می ریزه و مدام می لرزن و ...
مدام از اتفاقی نگران می شن که نباید، که دوست ندارنش، که می ترسن ازش بیفته...
من از دنیای آدم های قصه ی شما ها خبری ندارم، اما اینجا، عمه بزرگه، همون که اولاد نداره، شوهر نداره، بابا نداره، فقط یه مادر پیر داره... داره از کار می افته... مغزش داره از بین می ره، همه ی وجودش داره می شینه رو زمین...
ممنون از همه تون که زحمت کشیدید و قرآن خوندید... :)
کوچه پشتی
پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
صبوری کن ... صبوری ...
یک وقت هایی دلت می خواد بشینی دلت رو بذاری رو دستات بعد پاشی بری بشینی گوشه در ورودی حرم رضا، همون جا که وقتی پرده اش کنار باشه، وقتی کسی تو رفت و آمد نباشه، راحت می تونی از همون روزنه ی کوچیک هر چی دلت می خواد گوشه ی ضریح رو از فاصله چند متری ببینی و حرف بزنی، ببینی و سکوت کنی، ببینی و ...
یه وقتای هم دلم می خواد دوباره وایسم تو صحن سقا خونه (اسم صحنو بلد نیستم!) دقیقا جلوی ورودی در، همون وقتی که پرده رو کنار می زنن، یه نم بارون هم زده شاید، همون وقتی که هی پرده با دس زائرا کنار می ره یا به دست خادم ها یا بـــــــاد... بعد وایسی همین طوری هی نگاه کنی از دور... هی دلت نخواد بری تو شلوغی و وایسی از دور هر چی دلت می خواد حرف بزنی، وایسی و ... وایسم فقط! هیچی نگم!
این روزا که خنده ام می گیره از دست خودم! که حرفی ندارم بزنم اینجا! نه که نداشته باشم! نه! ولی هر چی فکرمی کنم حرف خاصی نمی آد تو ذهنم که دغدغه شه برام و بشینم هی پشت بندش بنویسم و بنویسم... یکی منو برد گذاشت جلوی در حرم رضا... نه فقط اون! این روزا کلا خیلی دلم اونجاست... خیلی دلم می خواد دوباره گم بشم تو صحن ها و هی بگردم و جاهای خوب پیدا کنم... خیلی دل می خواد دوباره پاشم برم یه تیکه پارچه سفید بدم دست یکی بگم برام تبرکش کنه، بعد که خانم پیری بهم می گه نمی ترسی بگم نه! اما همون لحظه ته دلم یه جوری شه... برای یه لحظه...
این روزا دست کوچولوشو می گیرم با هم می ریم خونه ی خدا و برمی گردیم. امشب بهم گفت که میام در خونتون. یه روز اومد. خجالت کشیده بود بازم بیاد آخه دستشو گرفتم از خیابون که خواستیم رد بشیم.. اما امشب خودش گفت که میام در خونتون... همین امشب که خیلی منتظرش شدم که وقتی داره میاد خونه نخواد تا خونه بدوه، همین امشب که تا دیدمش راه رفته رو یکم برگشتم منو ببینه آروم باشه...
نشسته بودن پسرم پسرم شوهرم شوهرم بود تو ذهنشون و من گیج و مبهم نشسته بودم آیه های نور رو می خوندم که خدا گفته هر کدومش یه کتابه... نشسته بودم چشام رو ایه بود، لبام می خوندشون، اما ذهنم یه جای دیگه بود، همون جا که سینی چای و دیس خرما رو می چرخوندمو کم آوردم... همون جا که آدم های قصه ی مرد بزرگی تموم شده بود و آدم های قصه بالانشین مجلس شده بودن، نخواستم فکر کنم... نخواستم دوباره جاشون باشم، نخواستم دوباره مجلس گردون بشم، نخواستم دوباره کم بیارم... صبر صبر صبر... ترکیده بود مغزش... دیگه نبود... صبر صبر صبر...
دلم یه هوای سیر می خواد و یه شلوغی محض، نمی دونم شایدم یه تنهایی محض! نمی دونم! اما این روزا که حرفام روزانه نبودن حالم خوش نبود... این روزا که بغضم می ترکه تو گلوم!
یه وقتا حرف هستا... جاش نیست...
فردا سالروز شهادت خانوم خدیجه(س) هستش... خانوم پیامبرمون... التماس دعا...
+ یک رب مانده...
شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۲
ایـــــــــــــــــران مهــــــــــــــد دلیــــــــــــــــــران ایــــــــــــــران...
کلا این شکلیه که من وقتی می خوام فوتبال مهم یا کلا مسابقه ی مهمی ببینم اگه یه وقت یکی خونه باشه من جمله بابا! مامان! داداش کوچیکه! من یه جورای حناق می گیرم! حالا اصلا نمی دونم این حناق چی هست؟ اصلا درست نوشتمش یا نه اما خب الان به ذهنم اومد اسم اون حالتی که من می شینم و برنامه ی ورزشی مهمی که خیلیا هم می شینن پاش رو می بینم و نمی تونم عکس العمل خارق العاده ای اعم از جیغ و داد و تعجب های ناگهانی و کوبیدن بالشت به در و دیوار و دست زدن های ناگهانی و اَه و بَه گفتن های ممتد و کلا جینکولک بازی در اوردن چیزی جز حناق نیست!
حالا این ها اصلا مهم نیست، مهم اینه که دیشب ست اول و دوم والیبال هرگز حناق نگرفتم! تا دلم خواست همراه پسر عموی نازنینمان جیغ و داد کردیم و هر چی هم دلمان خواست صدای تلویزیون را بالا بردیم و هر چه قدر دلمان خواست برای هر برد در هر ست دست زدیم و کلا هیچی الان جیغ تو گلوم نمونده! ست سوم هم که دیگه باز خونه خونه خودمون بودیم که البته به اخرین امتیاز رسیدیم چون تو راه بودیم و جمیعا( من و باز پسر عموهه) تا دلمان خواست ذوق زدگی مان را ابراز فرمودیم :)))
این اتفاق ها را بگذارید کنار اینکه بزرگان فامیل نشسته اند دارند شام می خورند، توی ایوان خانه ی سلطان! بعد یک دختر پسر جو زده(!) نشسته اند هی می گویند ما شام نمی خواهیم، بعد می اورند برایشان بعد تا تهش را می خورند!!!!!!!!!!
بعد یک نفر نگفت داد نزن! یک نفر نگفت شادی نکن! یک نفر نگفت جیغ نزن! اما یک نفر از بس صدایمان زد و جوابش را ندادیم داد زد و گفت تلویزیون را کم کن! :دی
کلا امروز حس خوبی است، هیچ انرژی تخلیه نشده ای نداریم. تا برسد شب... ادامه دارد...

عکس از ورزش3
این پست ادامه دار نشد! :( باختیم!
سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲
رمضانتان مبارک...
خدا گفته امشب، یعنی اولین شب ماه مبارک رمضان، درهای بهشت وا می شه و درهای جهنم بسته، به این همه مهربونیِ خدا حسودی کنیم و مهربون باشیم... مهربون باشیم و همه ی کینه های دلمون رو بریزیم بیرون و همه ی شادی های خوب رو مهمون دلامون بکنیم که تو این شبا و روزها که مهمون خدا هستیم تو مهمونی خدا شاد باشیم و لبخند به چهره مون باشه و پر از عشق باشیم، پر از انرژی های مثبت و پر از ندای رحمت...
و بیاییم به یاد هم بیاریم که همو دوست داشته باشیم و برای بودنمون ارزش قایل باشیم... و به هم احترام بذاریم...
خب از اونجای که جناب مخاطب همیشه در صحنه رو سفیدم فرمودن! هنوز در حال رفت و آمد هستند، اَنا بی خیالٌ ! بیا تا همه ی ۴۵۲ تا پستمو که خوندی بازم بیا. آدمم دیگه! دلم برات تنگ می شه یه روز نباشی، نبینم آی پی ات رو اصلا روزم نمی ره به تهش بچسبه. باید باشی!
+ یک رب مانده...
کوچه پشتی
سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۲
تاب بازی های قلبم...
یک جایی همین حوالی که دست هایت را کم می آورم، باید بنشینم خودم را بغل کنم، زانوهام را جمع و سرم را بگذارم روی تمام نداشته هام که باد نبرد، باید سرم را بگذارم روی زانوهام قلبم را نگهبانی کند، کسی نیاید بی مهابا ببرد بگذاردش توی دید ادم ها، هی مردم نگاهش کنند، هیچ کس تویش نباشد! من این موقع ها آب می شوم از خجالت، نه نه، باید یک نفر را هم استخدام کنم، دزد زیاد شده، دزد قلب زیاد شدن، انگار پول و پله کسی را شاه نمی کند! این قلب های تو خالی را مردم بیشتر دوست دارند، که بنشینند بگویند سنش رفته بالا، شاید هم بعد ها بگویند سنش رفته بود بالا! آخـــــــــی، من از آخـــــی بدم می آید، از همان روزی که صبح تا شب توی خانه تنها بودم، تنهای تنها، همه رفته بودند خوش بگذرانند، من تنها بودم، تنهای تنها! تنها بودم و شنیدم که آخــــــی تنها بودی؟ بعدش آخــــــی تر شدم، همان وقتی که یک دوست مجازی آمد شادم کرد، من خندیدم، همان وقت که خندیدم آخـــــی ترتر شدم، همان وقت که فهمیدم آدم های دنیای من که مرا می خندانند مجازی اند! از همان وقت ها بود که از آخـــی بدم آمد، اما حالا ... نمی دانم شاید دوباره آخــــــــی شوم! همان وقتی که یک نفر بیاید قلبم را بردارد ببرد بگذارد توی خیابان های دو طرفه مردم هی نگاهم کنند آخــــی شوم!
می گفت من بلد نیستم پشت سر کسی حرف بزنم، بلد نیستم غیبت کنم، حرفی باشه جلوش می زنم، باورم شده بود! باورم شده بود که حرف هاش راستند، باورم شده بود که این یکی به من آخـــی نمی گوید! اما خیالم باطل بود! همان وقتی که تولدم به قول داش بهی تلخ شود او هم حتما آخــــی خواهد گفت!
باید یک جایی همین حوالی موهای سپیدم را قایم کنم، اما آخر مگر می شود؟ من عاشق موهای زرد و طلایی دیروزمم که یک روز سپیدِ سپید شوند و من هی قربان صدقه ی خودم بروم که از کجا به کجا رسیدم...
نه نه، من باید بلند شوم روی پاهام بایستم، قلب تو خالی م را خودم بنشانم روی زانوهام، به مردم چه! من دلم می خواهد امروز ببرمش پارک هوا بخورد، فردا ببرمش سرسره بازی، پس فردا هم لی لی بازی کنیم، با هم بپریم بالا و پایین هی بلند بلند بخندیم، از همان خنده ها که چند روزی است دارمشان، آره همین درست است، من باید قلبم را بردارم بروم پارک، خب درست است این روزها جانی برایم نمانده با این روزهای سنگین که دنبال خود می کشانم اما خب قلبم بازی می خواهد آخر شب کاش جور شود ببرمش تاب بازی، خیلی دوست دارد بنشیند روی تاب بی وقفه برود و بیاید و رادیو پیام گوش بدهد، نه این طوری نمی شود باید توی خانه زیر درخت انگور، تویِ بویِ مستِ انجیر های بی جان، کنار ریحان های دست چین، کلی برایش تره خرد کنم، تاب خیلی دوس دارد، باید یک تاب چوبی کنار زندگی م بسازم، هی مرا ببرد و بیاورد، این زندگی خیلی نباید جلو برود، گاهی باید عقب گرد هم داشته باشد، باید هی دوست داشتن های بی قرار را هی ببرد و بیاورد وقتی داری خاطره ی یک دوست قدیمی را حلاجی می کنی تو ذهنت، قلب آدم خب باید جان بگیرد یا نه؟ آدم های توش که نباید نوزاد بمانند، باید بزرگ شوند از این کوچکی در بیاید وقتی آدم ها می خواهند کوچکت کنند، آخـــــی بشوی، سفت بایستی جلویشان، بزنی توی سینه ی ستبر شده ی تو خالی شان، بگویی که من قلب دارم، قلبم بزرگ شده، آدم داره، عشق داره، زندگی داره، خدا داره...
من و کله ی گنده ی من داره سپید می شه
من و موهای سپیدم داره گنده می شه
من و این سپیدی و گندگی
مست همیم، عاشقیم...

آخرین شاهکار عکاسی من! :دی