یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۱
عید آمد و عید آمد...
نشسته ام پشت سیستم و دارم پیام های دوستانم را مرور می کنم ... از همین پیام ها متوجه شدم که عید شده ...
راستش این روزای آخر بدنم دیگه نمی کشید! زانوم بد جور درد اومده و چشام هم که... کلا استراحت مطلق بودم تو این ماه! ترم تابستونی هم که می دونستم می گیرم و خراب می کنم نگرفتم! ولی خب خوبی این بیکاری من باعث شد برم کلاس نقاشیو یه جورای استعدادم شکوفابشه!
این روز های آخر دلم می خواست زودتر ماه رمضون تموم بشه! آره خب تعجب نکن دوست من، دیگه جون برام نمونده بود خب! ماه مهمونیه خدا بود ، درست اما خب دیگه نمی کشیدم! امشب وقتی داشتیم با دختر همسایه از مسجد بر می گشتیم می گفت: اگه فردا روزه باشه من دیگه نمی گیرم! حالا فکر کنید چقدر بهش فشار اومده ها !!بعد می گفت آخ جون، فردا صبحونه می خوریم!!!:دی
بعد حالا تصور کنید بچه(۱۵-۱۶سالشه ها) چند روز پیش یه هو سرش گیج می ره و همچین با مخ ماید رو زمین که صدای دانگش همه رو می ترسونه! بعد دیگه شما متصور شین کسی که (من!) از صبح تا شب داره می خوره! و میره و بر می گرده تو یخچاله یه ماه بره تو یخچالو دست خالی برگرده! سخته خب! بعدش اینکه کلا حوصله ام سر رفت! نمی دونم چرا دارم اینا رو اینجا می نویسم! اما اینو خوب می دونم که دارم از ایمان نداشته ام حرف می زنم! یه بار یکی گفت اگه می خوای بدونی ایمانت چقدره.ببین وقتی داری نماز می خونی دلت می خواد زودتر تموم بشه؟ حالا با روزه مقایسه اش می کنم!دیگه قضاوت با خودتون!
خب دیگه حرافی بسه! این عید بزرگو به همه ی شما هایی که دوست من هستید تبریک می گم.به همه ی شما هایی که دوست دارم بیام بهتون تبریک بگم و نمی تونم!(نت محدود می باشد!)و به همه ی شما هایی که دوست دارم بهتون تبریک بگم و نمی تونم!! همین جا به هر دو دسته تون تبریک می گم و امیدوارم که خوش و خرم باشید و در پناه خدای بزرگ دست پر از این ماه عزیز بیرون بیایید...
به نظرم هر کسی تو این ماه هر چند کوچیک یه چیزی از خدا گرفته... خب منم مستثنا نبودم.خدا تو این ماه به برکت همین تقدس و پاکی اش اینقدر بهم مهربونی کرد که شرمنده اش هستم و باید روزی هزار بار بهش بگم خدا یا شکرت...
خدا جونم شکرت که بهم با وجود بد حوصله شدنم تو این روزای آخر ولی قوت و برکت به وجودم دادی که بهت لبیک بگم و هر روز مهربونی ات رو حس کنم... خدا بابت همه ی این روزای خوب ازت ممنونم...
دوستای گلم امیدوارم که همیشه دلتون خندون و لبتون شیطون باشه ...
التماس دعا...
و صلواتی برای رفتگان زلزله ی آذربایجان...
این نقاشی رو هم تقدیم می کنم به همه ی شما دوستای گل...دومین کارمه!

شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۱
نقاش نیستما!!!
دیگه بچه ی اولمه، اگه زشته دیگه ببخشید!
مامانش خیلی نازه ها... منتها اولین باره از این هنرا از دستش می ریزه!( این عکس یکم تغییر کرد! یکم دامنشو و یکم دست چپش!قبلی رو گذاشتم تو ادامه ی مطلب!)
شادی نوشت:
آقا نوشاد اشکمو در آوردیا ولی خیلی خیلی خیلی ازت ممنونم...۱۹:۰۰:۰۰ شنبه۸/۵/۱۳۹۱
شاید زیاد سنگین نباشه وقتی آدم متوجه بشه که نفر ۷۷جهان به نفر ۷ مغلوب شده!۹/۵/۱۳۹۱ ، ۱۶:۳۰
کوچه پشتی