یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲
یک سنگ کافی است...
از دیوار های زمین خودم را می کشم بالا و سرم را مانند تخس های کوچه های کودکی بالاتر می برم، ریز ریز چشم باز می کنم و از پایه هایی که زیر پایم شاید سفت و محکم نباشند آن ورِ زندگی را چشم تو چشم می شوم! قرارم یواشکی بود! خودمانیم... خودم را که در آینه ی صاف چهارفصل های روزگار، میان آدمک های دنیا، زیر پا و روی سر آدم ها گم نخواهم کرد! همین حوالیِ دوست داشتن های نوجوانی.. جوانی.. همین حوالیِ پیاده روی های خاطره ساز.. خاطره باز.. خاطره ... باخت... همین حوالیِ کودکی های پر از قهر، همین حوالیِ جاسوس بازی های نوجوانی، همین حوالیِ اشک های بی دلیل، حوالیِ همه ی این روزهای گذر کرده.. گذر شده.. گذر .. شمار! همین حوالیِ این چشم های تو در تو، همین دوست داشتن های آنی، همین دلبری های شیطانی، همین سکوت های پهن، همین غصه های خواهرانه.. همین برادری های بی پیمانه.. همین شانه های سست.. شُل.. وِل.. همین حوالیِ لحظه های بی برو برگردِ رفته، همین حوالیِ ثانیه های بی سایه، گم نمی شوم! سایه به سایه ی خودم، پا به پای سستی و رخوتِ این روزهایم، رک باشم! پا به پای تنبلیِ این روزهام با کفش هایی که مدام به سایشِ زمین نه نمی گویند، هستم.. گاهی از دیوار زمین آن سوی بودن ها را چشم می دوزم، هوای دلم نه ابری است، نه بارانی، نه طوفانی، نه رگباری طولانی... آرام! شبیه آب حوضِ خانه ای پنجاه ساله، در گذری که خانه ها قد کشیده اند نیستم! هستم! نمی دانم... شک دارم! اما هوای شهر آفتابی است، آسمانی آبی است، ظهر ها بدم نمی آید آفتاب بگیرم! شب ها آسمان... هوا، هوای سکونِ مرگبار نیست! یک سنگ کافی است... آب حوض تکانی خواهد خورد... یخ نخواهد زد...

دوست اونه که تو رو ورداره ببره کتاب بخری... هی بگه این کتابه خوبه برات می خرم، هی بگه برات می خرم، می خرم می خرم می خرم اما آخرش تو رو ببره خودت بخریش! دوست اینه.. دوست اینه که الان یه کتاب به کتابخونه ی من اضافه کرده باشه، یه کتابی که طوفان به پا کرده باشه...
* از داشتن دوستای که هر کدومشون با عقاید متفاوتشون کتاب های مختلفی رو بهم هدیه می دن خوشحالم... حتی اگه پول کتابه از جیب خودم بره! اونا فقط اسم کتابه رو بهم هدیه کرده باش!
آخه من چقدر بگم کتاب دوست دارم؟ هان؟ تولدم نزدیکه هاااا ! هیچ کی ام هیچی نمی گه! لیست کتابامو بزنم رو یه بنر بزنم سر در شهر؟ نه نه ! اونا رو خودم می خرم! هر چی خواستی بخر! فقط بخر! هر چی خواستی بخر!
+ بهم می گه "منِ او" ی رضا امیر خانی رو خوندی؟ می گم نه! می گه می خرمش برات! می گم آخجون! قلمش رو دوست دارم... میگه با فلانی و فلانی و فلانی و تمام فامیل های وابسته می خریمش!