پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۱
ملس باشد بهتر است!
گاهی شبیه شربت دل درد های کودکی ام دلم می خواهد هی بخورمت، گاهی هم شبیه قطره های فلج اطفال می شوی که با یک شکلات شیرینی پی ات می آید و سرم بند می شود، من مانده ام تو عسلی یا زهر هلاهل!
دلم می خواهد باران شور باشد، شبیه وقتهایی که حِسّت تند می شود زیر باران شوری ات را هم مزه کنم! بی چتر، بی دستهای چون پَرِ کاهت !!!!
ببین تا ۸۵ کیلومتری اصفهان ۳۵ کیلومتر مانده، دلم می خواهد یک قدمی شهر سوای دنیای تو پر بکشم کنار یک قبر، بنشینم زندگی را ببوسم بقچه کنم، توی پستوی مادربزرگ قایم کنم، نباشم لحظه ای، خسته شدم از این مزه های بی مزه!
ببین پدر بزرگ تو تا آمدن من نشد که بمانی، اما من چه؟ تا آمدنم پیش تو، می توانم بمانم؟
ببین پدر بزرگ این مزه ها نه...من دوست دارم ترش و ملس باشد...(تا اینجا رو دیروز نوشتم،بقیه اش...)
ببین پدر بزرگ دلم می خواست توی این شهر غریبه بودم آن وقت نگران نگاه ها نبودم وقتی چشمانم ...
ببین سر قبر شهید براتی که تنها رفته بودم بد جور قلبم می زد اما داشتم بر می گشتم آرام بودم. ببین پدر بزرگ همیشه دوست داشتم باشی...ولی نیستی! هیچ وقت با این نبودنت کنار نیامدم، هیچ وقت آغوشت برایم باز نشد، هیچ وقت نگاهت با نگاهم گره نخورد،هیچ وقت صدایم نزدی... ببین همین بس برای مریمت که ذوق می کند که تو مریم صدایش می زدی...
پی نوشت:پنج شنبه اس... بقای عمر شما دوستای گلم....، حاجتی دارم بس فوری! شوهر نمی خواهم! مجردی را کادو پیچ کرده ام هر روز به خودم هدیه می دهم! سر نمازهایتان مرا از یاد نبرید ...
بی ربط:با احترام به کسی که با سرچ گوسفند و سگهای بشمی به وبلاگ من رسیده!!!
اینو من ندیده بودم.میگن اگه نبینی سوسک میشی!ببین و لود کن...
یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۱
کوچولو نوشت!این پست کماکان به تعدادستاره هاش اضافه خواهد شد!
* بهمن عزیز حالش خوب نیست...محتاج دعای خیر شماست...
پی ستاره نوشت:بهمن خوبه...
*نصفه شبی (ساعت ۱۱.۵شب) داشتم برنج و مرغ با ماست می خوردم،اونم پای نت رفتنم و همزمان هم در حال خوندن این پست از وبلاگ یک جراح بودم که وسطش این عکسو هم دیدم!حالا فک کنم تصور حال من ساده باشه!بعد داشتم یه قاشق ماست دیگه می خوردم چیز شد...!
*حذف شد~!
*یه آزمونی از کتاب آزمون های روانی مون هست،اسم آزمون کتل هستش، بعد من نشستم روی خودم آزمایش کردم. امروز داشتم تفسیرش می کردم هوش عمومی ـ نارسایی عقلی ام نمره اش شده ۲(از یک تا سه :منفی، از چهار تا هفت:متوسط، از هشت تا ده هم مثبت)
حالا فک کنید بنده دچار نارسایی عقلی و احیانا دچار عقب ماندگی ذهنی تشخیص داده شدم توسط خودم!هر چی این ور اون ورش کردم ببینم این عدد مثلا سه میشه(یه نمره بالاتر هم خودش خیلیه!) دیدم نه!همون دو هستش!درست محاسبه کردم!
*خدا بیا مرز پسردایی ام(سال۸۳در ۲۵سالگی فوت شد!) یه موتور از این گنده ها داشت.اسمشونو بلد نیستم! یه بار که داشت از باغ منو بچه خواهرش(نوه دای ام!) رو می رسوند خونه من که از قبل تعریف قد و قامت این موتور و اینکه عین هلی کوپتر می مونه رو شنیده بودم همچین برام جالب بودش...بعد حالا چی شد که اینا رو گفتم؟... یکی از این موتور ها الان جلو دفتر بود...یادش افتادم...خدا رحمتش کنه.یه هفته قبل از اینکه تصادف کنه و ... موتورش رو فروخته بود...
*بعد نشستم وبلاگم رو به روز می کنم و چند تا میل می فرستم(این یکی جزکارم بودا) بعد یادم میره که یکی اومد ۶تا برگه داد، رفته و برگرده ۱۶۲ تا بگیره!
*وَر داشتم ژله توت فرنگی درست کردم بعد نمی دونم چرا مزه شربت سینه میده!یعنی کلا ژله توت فرنگی همینه ها!
*بعد سرچ کرده "نگاه مفرط شاعران قدیمی به زنان" منو براش پیدا کرده این گوگل جان!
*بعد بچه اولیه(حدودا ۶۳ساله!)و دومیه(۵۴ساله)و سومیه(حدودا ۴۰ساله) نشستن دور خونه و همگی پاهاشون درازه و انداختن رو هم این پاهاشون رو! بعد یه لحظه دلم خواست پاهامو دراز کنم بعد همچین آروم جمعشون کردم و کلی تو دلم خجالت کشیدم!نه که پا دراز نکرده باشم جلوشونا...نه،نمی دونم چرا !کلا نمی دونم دیگه!بعد حالا فکر کن من دختر ۲۲ساله و اون ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ ساله یکی!قدیما چه صفایی بوده صد سال زندگی می کردنا...بعد هی این روغن نباتی ها رو می دن به خوردمون، عین روغن نباتی سفت شدیم که با یه حرارت کوچیک هم شل می شیم!
*این ستاره این رنگیه تا بگم بهار تو خونه ی ما این شکلیه...
بارون شدید بود، خیلی...و کوتاه!من نتونستم درست از بارون عکس بگیرم.شاید چون تجربه اولم بوده!
*سه چهار روزه طرفای ۸۵کیلومتری اصفهان همین طوری هی بارون میاد...دیروز عصر از ظهر تا حدودای شب همین طوری نم نم بارون زد...فقط میتونستم تماشا کنم و هی بگم خدا جون دستت درد نکنه.اصن توعمرم چنین حس قشنگی رو که دیروز داشتم رو تو شهرم نداشتم....ممنونم خداجونم...۲۸/۱/۱۳۹۱
*بعد شما فک کنید ساعت ۸و ربع شب داری تو تاریکی میری...با دوستت، بعد هوا هم هوای بعد از بارونه و یه نموره سرد! بعد یه هو به سرت بزنه که بری بستنی خامه ای بخری با دوستت بخوری...آی حال داد...
نوشتن این پست بیش از هفت روز طول کشید!
سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۱
سالهای دور از تو...
نگاهش بغض آلود بود، دنبال سر سوزن نبود، اما زیادی داشت دنبالش می گشت.حیرون شده بود و هی دنبال خودش می رفت و هر چی از دهنش بیرون می اومد قربون صدقه هایی بود که به خدا می رفت.
خدا جان تو رو خدا
تو رو به محمد
تو رو به علی
خدا پس این کجاست ؟
خدا غلط کردم!
ببین خدا من الان آرومِ آرومم،چشام بازِ بازه،ببین خدا(سرشو سمت آسمون گرفته بود!) ببین خدا پیداش کنم دیگه گمش نمی کنم،
سرش رو انداخت پایین و دوباره دور خودش چرخید، آروم و قرار نداشت، هر لحظه ممکن بود علی برسه و این هنوز دستش خالی...
یه هو نشست رو زمین.چشاشو بست و سعی کرد تمرکز کنه که آخرین بار کجا یا کی تو دست دیدش؟
مرتب صلوات می فرستاد و ذکر می گفت!
یه هو از جاش کنده شد ...
سعیده
کوچه پشتی
سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۱
نگاهت هنوز مهربان است
سرد نشو، تو مال این حرفای زمستانه نیستی،بهاری ترین اندیشه ی تو تکرار مهربانی های دیروز زمین است ...چطور تکرار این نگاه های سردت را باور کنم؟
باور کنم؟
سعیده
سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۱
عجیب بود دیروز از بس دراز بود!
از همون اول صبح نمی دونم چرا اینقدر دراز بود! انگار نمی گذشت، با اینکه تمام ۸۵کیلومتر مسیر رو حرف زدیم اما انگار نمی خواست تموم بشه، به هر حال تحمل شد و رسیدیم.
مستقیــــــــــــــــــــــــــــــــــ م سینما قدس!اما بسته بود، از بس زود رفته بودیم! راه افتادیم اون اطراف و از هوای فوق العاده بهاری ای که بود لذت کافی رو بردیم، ما خبر نداشتیم فیلم مورد نظر توقیف شده، همین شد که بعد از کمی پرسه زدن اون اطراف و گذشتن از کنار چند سینمای دیگه متوجه شدیم که همشون تقریبا قلاده های طلا رو پخش می کنند.این شد که رفتیم بلیط گرفتیم و منتظر شدیم تا فیلم شروع بشه!البته بازم معطلی داشت و کلی کار تو این مدت کردیم،کارهای پیش بینی نشده!
اما نظر من در مورد فیلم(توجه کنید که ما منتقد سینما نیستیما،نظر شخصیمونو می گیم،به سازندگان فیلم هم توهین نمی کنیم.): یه حالی بود، انگار فقط داشت اتفاقی رو روایت می کرد.صحنه های هیجان انگیزش هیجان انگیز نبود،حداقل برای من! اوج فیلم مشخص نبود! یا حداقل اینطوری بگم که زیاد اوج ناک نبود! همین دیگه!
و دوستم: یه جمله گفتش همون کافی بود برای کل فیلم.به نظر دوستم فیلم عین "اخبار" بود!
اما یه جاهایی از این فیلم برام جالب بود.اونجاهایی اش که مربوط به سازمان اطلاعات ایران بود، ضعف ها و قوت ها، و گاهی واقعیت ها،در کشوری که توش زندگی می کنم!!!!
اما تهش:جای همه ی دوستان خالی رفتیم بریون خوریدم.....
*عجیب روزی بود، خیلی دراز بود.یاد یه روز جهنم افتادم و به دوستم گفتم یه روز جهنم ۵۰ میلیون ساله ها....
+ امروز هی برام پیام میاد که بیا آزمون جامع آمادگی ارشد وزارت بهداشت! آخه عزیز من من هنوز موندم تو کارشناسی، بذار اینو ردش کنم بره حالا تا غول بزرگ!اینجاست اگه احیانا دوست دارید شرکت کنید.
اینم عکس پانورامای ۱۲بدرمون! با تشکر از آقا مهدی برای کمک به من در تهیه این عکس.
سایز اصلی +

دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۱
مٍنــ ــّـ ــت
این ادامه ی مطلب درد دله با خودم که یه وقت نترکم...! چیز خاصی نیست! دوستان از فضولی نمیرن(دوستان ببخشند جسارت می کنما! خودشون می دونن با کی هستم! )
کوچه پشتی
چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۱
دیوانه!
روزی دیوانه نامی از قفس پرید
خانه اش را گم کرده بود و باز نگشت!
بیچاره دیوانه نام بود و قفس باز!
بگو این نفس های نشسته اش را چه کسی باور می کرد؟
چه می توانست بکند با پس و پیش شدن ذهن ویرانه ی آزادش که شده بود دلقک بچه های لُخت؟
مگر این بام دیگر جای دل بی قرار او بود؟
نگو که پروانه ها هر روز طواف می کنند نگاهش را
او سرِ قرار ِ ماهی های تنگ مادر بزرگ ایستاده بود
سر شمعدانی های باغچه ی لبخند
نزدیک دریای دستان پدر
و کنار چادر نماز مادر، تمام قد ایستاده بود نماز بگذارد
چه کسی دیوانه می پنداردش؟
چه کسی می گوید قناری، جای خالی ات پیداست؟
شِکر خورده بود دیوانه...
شیرین زده بود انگار!
بگو راحت باش...
او با ملوسک خانه ی پدری فرار کرده است...
دستهایش آغوش بازی شده بود ...
الاغک بچه های بی زبان و پرنده ی بی پر و بالِ قد و نیم قد های خاله سارا شده بود ...
روزی عکسش را روز نامه ها چاپ کرده بودند : دیروز محمد 55ساله از قفس پرید...!
سعیده
چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۱
درس!
با نگاهی عاقل اندر سفیه و چشای گشاد نگاش می کنم(اگه فهمیده باشه!):نه!
خب ببخشید(می ره)
اون وخ من می شینم فکر کنم که بنویسم تو وبلاگم: امروز وقتی داشتم در بیکاری سیر می کردم کسی آمد پروژه ی آماده ی کارآفرینی می خواست.عجب دنیایی شده!کاش کمی درس ارج و قرب داشت!
بعد نوشت: این روز ها گوش هم می خرند
عجیب دنیایی شده .زبان بریده ها عجب قیمتی شده اند!
چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۱
جاری باش
می خواهم آبِ زندگی ات همیشه جاری باشد!
پی نوشت: کسی به خودش نگیره ها، یه هویی جاری شد بر زبان مبارک!
شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۱
مجتمع آپارتمانی معده!
تو که سر تا پای مرا خوردی
کمی چشمانم را برای خودم کنار بگذار
می خواهم ببینم بعد از من کنار می نشینی یا اشتهایت تازه باز خواهد شد!
سعیده
دوست داشتم پست پایین خونده بشه!هر چند که زیاده!
یعنی یکی پیدا میشه باهاش برم
قلاده های طلا رو ببینم؟!تنهایی صفا یُخ!
چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۱
با زمین(5)
من: به به خانم زمین آقا، سلام زمین جان،خوبی عزیزم؟سلامتی؟
زمین: (با لب و لوچه ی آویزان!) سلام سعیده جان،اگه تو احوالمو بپرسی ،خوب کجا بود! ببین چه بلایی سرم در آوردن. می بینی؟ انگار قحطی شده، دیگه تعطیلات نداریم! اینقدر این ماشین ها تند تند میرن، اینقدر دارم می سوزم! تو دلم کم بود حالا به لطف هم جنسات تمام تنم تب داره، خوبه حالا اینقدر جریمه هم می شن و اگر نه دیگه چی می شد! سر سام گرفتم به خدا! از اون ور هم هی آتیش هوا می کنن،حالا من هیچی، نمی گن گوشه ی یه روستا می رن می شینن، کباب نسازن بخورن؟ یه بچه دلش می خواد خب!
من: اینو که حق داری زمین جان
زمین: اما خب خدا را شکر کنار دریای خزرم برف اومده اون طرفام در حال استراحته! البته گرچه بعضیا همین طوری هم دوستم دارن و اگه بچه خوبی باشن یه چند روزی زودتر حالم خوب می شه! ولی خب خدا نخواد این آدماتون رو، نمیدونی چی کار دارن می کنن کنار دریا عمان و خلیج فارسو شیراز و مشهدم رو، کسی که صدا منو نمی شنوه تو یه ندایی بده سعیده جان، اینقدر زباله ریختن روم که نگو و نپرس، حالا میگم این دو تا شهر فکر نکنی فقط این جاها هستشا، نه جونم این جاهام حالشون بدتره.خلاصه بگم سرت درد نیاد گلم این آدما بد جور دارن باهام تا می کنند، اصلا هم عین خیالشون نیست که خودشون دارن روی من زندگی می کنن، بابا اگه من هم چیزی می گم به خاطر خودتونه، و اگر نه که هر کار دلتون می خواد بکنید، خدا منو برای شما آفریده...
من: تموم شد؟
زمین: چی؟
من: ناله هات، غمو غصه هات، ....
سعیده
طولانیه ! گذشتمش تو ادامه ی مطلب که اگه دوست داشتی بخونی اش!!
کوچه پشتی