جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴

بیست و پنج و نیم سالگی ام

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم اطلاعات گوشی رو جابجا می کردم که به خاطر ساختن یه فولدر روی گوشی و تغییر نامش، هنگ کرد... منم اومدم اینجا و رفتم سراغ وب گردی.. بعد از مدتها... اول وبلاگ " بگذار عشق خاصیت تو باشد" و بعد هم نیکولا...

یک پستی توی صففحه اش خوندم، حس کردم ، حس حال نوشتنم اومد...

بعد از مدتها، نوشتن یک حس خوبه... اینکه خالی بشم یکم خیلی خوبه... حس آرامش شاید... حس رفع دلتنگی...

توی مدتی که نبودم، و احتمالا بعد از این نوشتن هم ادامه پیدا کنه، سرم به گوشیم بندٍ، ( کسره و فتحه و ضمه.. دلم براشون تنگ شده بود!) به خوندن شعر و گذاشتن شعر و گروه های شاعرانه و شاید کمی شیطونی و البته بی حوصله ام برای پیام هایی که از این گروه به اون گروه سند می شن بدون ارزش خاص دیگری... 

اینکه الان نوشتنم گرفت، مثل اینه که یه هو مثلا هوس کنم برم پیاده روی، در این حد محال بود این حرکتم!

نیکولا نوشته ی جالبی نوشته بود با عنوان : با پرایدش از مریخ آمده انگار!

این روزها که درگیرم با خودم، با بیست و پنج و نیم سالگی ام، با خیالاتی بودنم، با رویایی فکر کردنم، با همه ی تنهایی ام و با همه ی نیازهای داشته و جواب های نداشته ام، یه وقتا یه فکرایی به سرم می زنه، مثلا فلانی با اون منش و تشخص و ایدیولوژِی و طرز فکر و رفتار و ادا و اصولش... مثلا بیاد بشه همسریم :دی

یا مثلا با دیدن اون عکس خوشگله ی بچگیِ یه بنده خدایی تو نت یاد اون قصه ی کودکی ام تو امام زاده داوود می افتم که اتاق کرایه ایی مون رو اشتباه رفتم و رفتم و رفتم ... رفتم تو اتاق بغلی که یه پسر داشتن موهاش همرنگ موهای من ، طلایی، که بعد مامان اومد دنبالمُ وقت رفتن به شوخی بهم گفتن می خوای جات با پسر ما عوض بشه؟

و حالا با یه عکس مدام ذوق مرگ بشم از شیطونیِ ذاتی ای که تو چشای اون بچه اس و مدام یاد اون خاطره ی خواستنی بشم و هی به خودم بگم میشه که اون آدم پیدا بشه؟ اینکه پیدا شد چی بشه زیاد مهم نیست آ، اینکه پیدا بشه و یه خاطره دوباره زنده بشه مهمه، یه حسِ ملسی زیر زبونمه که هی دلم می خواد یه جای این دنیا دوباره اشتباهی بشه، اتفاقی بشه، که بزرگ شدنمون و اون خاطره ی مشترکُ ، ببینم حس مشترک داره؟ خاطره ی مشترک هست؟ ببینم اون اتفاق پر رنگ ذهن من، اتفاق پر رنگ ذهن کسی دیگه هم هست؟

و هی این طوری این روزا پر از رویاپردازی های بیست و پنج سالگی ام، پر از تنهایی هایی که شاید افسردگی دارند، حرف ندارند، پر از سکوت اند، فقط منو دارند!

فقط و فقط من!

خالی شدنِ الانم، از این رویاهایی که از دروازه ی ذهنِ بسته ی من فرار کردن، یه جور برون ریزیِ یه هوییِ 

و اگر نه، من کجا و ... باز هم من کجا...

 

آخِیـــــــــــــــــــــــــش :)

 

 * اینکه وبم رو باز کنم بعد از ارسال این پست و با آهنگ وبم روبرو بشم... چشای گشادِ روشن منو تصور کنید لطفا!!

 

 

سعـــیده |     •