دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲
سلام...
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...
این روزها که آبان هنوز سپید نپوشیده، دارد سیاه پوش می شود، شال خادمی حسین به گردن می اندازم و آرام آرام بلند می شوم می ایستم، به سینه می زنم، آرام آرام به قصه ی رقیه نزدیک می شوم... دست های عباس را می بوسم... و بر گلوی اصغر خیره می شوم...
باید دوربینم را بیندازم روی دوشم، باید بر اشک گونه های مادرانِ نمادین اصغر فلش بیندازم، باید بولد شود مظلومیتی که هر روز کشیده ی بلند تری می شود بر گوش ظالمانی که ری تمام زمین شده است برایشان!
باید دست به سینه ی حسین شوم، باید اندازه ی روزهای کلاس اول بودنم مودب بنشینم توی خانه ی حسین، دست هایم را به ادب روی زانوانم بگذارم، به ته قصه ی سینه ی پر درد زینب برسم و دوباره شروع شوم...
باید پشت دردهای زمین قایم شوم، تشنه شوم، سینه ام از نبودن هایی بسوزد، زبانم آتش بگیرد، درگیر دوراهی های سرخ و سبز باشم... دوراهی های سیاه و سپید...
اینجا، من، به عنوان دست پشت پرده(!) راهی را با دوستی شروع کرده ام... خوشحال می شیم از حضورتون... امید که مقبول حق...