دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲
دلم تنگیده برای هر روز بودن...
دلم برای اینجا نوشتن خیلی تنگیده، از اون نوشتن ها که هر چی تو دلمه بریزم بیرون، از اون ها که دیگه سبک شم، پرِ کاه، یه کم برم آسمون... بی وزنی رو هم تجربه کنم!
این روزا عجیب سرم شلوغه! یا دانشگاهم یا ... بماند! همش پای گزارش نوشتن و این بند و بساط ها که وقت گیره فقط، سخت نیست،
راستش تا قبل از این حوصله ی نوشتن از اردو رو نداشتم، اصلا حوصله ام نمی کشید، اما خب درد دل برای یه دوست یکم حالمو بهتر کرد. یکم مثبت بین تر شدم، یکم بهترم...
این روزا بازم نیستم، می دونم که کلی نوشته ی خوشگل خوشگل از دستم در رفته خوندنشون، اما به زودی( خدا بیارش!) به همتون سر می زنم. ممنون از همتون که هستید...
این روزا که همش دستم به گزارش بنده و به اردو و این کارا... مامان مدام می گه پایان نامه ات! پایان نامه ات! پایان نامه ات! اصلا استرسیه برای خودشااااا.
یه ویروسی هم اومده افتاده وسط شهر، من به شهر نرسیده انگار گرفتم خوردمش! حالا فردا دوباره می خوام برم از شهر بیرون ، ان شا الله که ورش ندارم ببرمش! اصلا ویروس نانازی نیستش! آخ دلم!
البته بماند که کلا تا برگشتم اینقده بی جون شدم که یکم شل واستم افتادم! بعد این بی جونی بهونه ی خوبی هستش، کمپوت آناناس... :دی
فردا قراره برم به قول یکی از دوستای جهادی قمکران، ان شا الله نایب الزیاره باشم... ان شا الله برم...
و این لینک وبلاگ اردوی جهادیمون...