سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲

خاطرات خانه ی سلطان (11)

خب خانه ی سلطان با همان در و دیوار های دوست داشتنی دیروز هست که آسمانش را دیوار  بلند ایوان های دور تا دور حیات قاب کرده گذاشته بالای سرم که ماه، یک وقت هایی که هنوز خیلی بالاست بنشیند گوشه ی قاب من هی بروم و بیایم هی نقطه ی طلایی قاب، تکان خورده باشد.

خب این خانه همانی است که شب های دبیرستانم حک شد توی در و دیوارش، پچ پچ های من و دختر عمه کوچیکِ نشست روی زمینش، وقتی سلطان خوابیده بود، بیدار می شد، خودمان را می زدیم به خواب، در حد ترکیدن، خنده هامان را می چپاندیم زیر پتو، خوابش ببرد باز هم بیدار می ماندیم!

می دانی خب این خانه و باغچه ی پر از برفِ دست ساختِ پسر عمو بزرگه هنوز یادم هست وقتی سوراخش کرده بودند، مثلا طونل ساخته باشند، هی می رفتند توش، از آن طرفش می آمدند بیرون، آن وقت من از یه طونل یک متری می ترسیدم!

می دانی خب خر و پف های سلطان هنوز یادم نرفته است که پایمان را می زدیم به پایش آرام بخوابیم!

هنوز دور زدن های مُمتدم که با پای گچی وسط اتاق فسقلی اش و آدم های دور تا دور نشینش می رفتم را یادم هست که نباید می خوردم زمین! یادم هست آن تخم مرغ نیمرویی که توی یک کاسه ی روحی پخت و لقمه گرفت گذاشت توی دهانم، وقتی تنم گچی بود!

هنوز درگاه اتاقش، تشت رنگی و شامپوی لطیفه ی صورتی را یادم هست وقتی موهای تا کمر رسیده ام را داشتند از هم باز می کردند، وقتی تنم گچی بود!

هنوز تخمه کدوهای مغز شده ی گوشه ی اتاق عمو وسطیه زیر دندانم مزه دارند، هنوز گوشه ی اتاق و کمپوت گیلاس هایی که می گویند دوست نداشتم را یادم هست، هنوز تک تک آدم های غارتگر کمپوت هایم را یادم هست!

هنوز ایوان و پشه بند و هفته های آخر بودن عمو وسطی و دخترش، دختر عمه کوچیکِ را یادم هست!

کوزه های زیر خاکیِ زیرزمین متروکه هِ را هنوز داریم...

خب هنوز کوچه ی فسقلی و دوچرخه ی پسر عمو کوچیکه یادم هست وقتی دست و پای عروسک هایم را می شکست و من اخم زن عمو وسطی را به جان می خریدم وقتی چرخ های دوچرخه اش با خودم می رفت توی سوراخِ باربندِ* همسایه ی دیوار به دیوار!

می دانی، هنوز دیوار های خانه ی سلطان با آن تَرَک های گشاد گشاد و آن شکستگیِ خشت های باباساز، باباجون ساز، زنده اند، بوی زندگی دارند، هنوز سلطان هست تا برایم تعریف روز های داشتنِ همه ی کوچه را بگوید، تا برسد به خوش نشینی توی خانه های مردم و حالا توی خانه ی ایوان دارِ دوست داشتنی اش...

زندگی که پس و پیش شود، زلزله اش که گوشه ی چشم آدم را بگیرد، انگار که کن فیکون ... نه، زیاد است، انگار که یک جاهایی را برداشته اند گذاشته اند آن طرف تر، آن طرف ترِ شهر، آن زیر زیر ها... زیر خاک ها، یک جایی که روح ندارد، یک جسم خاکی است و یک دنیای بی روح!

حالا خانه ی سلطان مانده و جای خالیِ دست های عمه بزرگه، ترس نبودنش، خواب های بی قد و قواره، وحشت های بی موقع، اضطراب های بی جا که خاطره های سلطان را از گوش های بی قد و قواره ترِ من بگیرد، بگذارد گوشه ی طاقچه، آن بالای خانه، هی بیایم بنشینم توی چشم هایش، نوار سیاه دور عکسش را ببینم، که دیگر نیست... 

همسایه ی دیوار به دیوار می گفت: خدا رحمتش کند، عصر های گرم، نالیچی* بر می داشت می گفت ماه سلطان بیا یکم بنشینیم تو کوچه. کوچه؟ کوچه فسقلی تر از خاطره ی شهر های ماست، سقف ندارد، در خانه ی سلطان است و دیگر هیچ...

حالا توی خواستن های بی حد و مرزم ترسی نشسته دارد همه ی وحشت های نداشته ی جوانی ام را می اندازد به جانم، یک جوری شب ها نخوابم توی چهار دیواری های خشتیِ خانه ی سلطان، دوست داشتنم را از چشم هایش نخوانم، حرف هایش را نشنوم، کمتر داشته باشمش...

* باربند: آغُل

* نالیچی: زیر انداز



سعـــیده |