سه شنبه ۲ آذر ۱۳۸۹

کاش...

می گفت:

نمیدونستم کیه ولی دوستش داشتم نه فقط من همه دوستش داشتن.مثل یه دوست خوب بود .کسی که دوست داری باشه کنارت ولی نیست .کسی که حرفاتو بشنوه ولی مرتب نق به جونت نزنه که چرا این کارو کردی چرا اون کارو نکردی نه که دنبال تایید خودم باشم نه!ولی ...(گاهی ادم دوست داره فقط حرف بزنه خودش میدونه داره اشتباه میکنه یا درست راهو میره ولی دوست داره یکی بشنوه...)نبود چنین کسی تا که پیداش کردم̹  دیگه ول کن نبودم .خب اونم بدش نمی اومد من می گفتم اون می شنیدمن می نوشتم اون می خوند همین طوری گذشت تا شد روزی که زیادی به هم نزدیک شدیم و شناختمش!!!!!

هنگ کردم .نفهمیدم چی شد .همه چی خراب شد.همه ی روزای با هم بودنمون اومد جلو چشامو لحظه لحظه تو سرما و گرمای همه ی فکرام مثل یه کوه خورد می شدم و فرو می ریختم .دیگه وقت بودن و نبودن شده بود .وقتی که بمونم یا نمونم .وقتی که باشه یا نباشه .وقتی که با خودم می گفتم چرا بود ؟ چرا هست؟چرا باشه ؟اما باز نفهمیدم چی شد موند موندم و حالا بعد از اون همه سال باخودم میگم کاش زندگی ام حصار داشت .کاش...

بهش گفتم :کاش هر کس تو زندگی ادم جای خودش را داشت.کاش ...

                                                                        سعیده

سعـــیده |