پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲

صبوری کن ... صبوری ...

یک وقت هایی دلت می خواد بشینی دلت رو بذاری رو دستات بعد پاشی بری بشینی گوشه در ورودی حرم رضا، همون جا که وقتی پرده اش کنار باشه، وقتی کسی تو رفت و آمد نباشه، راحت می تونی از همون روزنه ی کوچیک هر چی دلت می خواد گوشه ی ضریح رو از فاصله چند متری ببینی و حرف بزنی، ببینی و سکوت کنی، ببینی و ...

یه وقتای هم دلم می خواد دوباره وایسم تو صحن سقا خونه (اسم صحنو بلد نیستم!) دقیقا جلوی ورودی در، همون وقتی که پرده رو کنار می زنن، یه نم بارون هم زده شاید، همون وقتی که هی پرده با دس زائرا کنار می ره یا به دست خادم ها یا بـــــــاد... بعد وایسی همین طوری هی نگاه کنی از دور... هی دلت نخواد بری تو شلوغی و وایسی از دور هر چی دلت می خواد حرف بزنی، وایسی و ... وایسم فقط! هیچی نگم!

این روزا که خنده ام می گیره از دست خودم! که حرفی ندارم بزنم اینجا! نه که نداشته باشم! نه! ولی هر چی فکرمی کنم حرف خاصی نمی آد تو ذهنم که دغدغه شه برام و بشینم هی پشت بندش بنویسم و بنویسم... یکی منو برد گذاشت جلوی در حرم رضا... نه فقط اون! این روزا کلا خیلی دلم اونجاست... خیلی دلم می خواد دوباره گم بشم تو صحن ها و هی بگردم و جاهای خوب پیدا کنم... خیلی دل می خواد دوباره پاشم برم یه تیکه پارچه سفید بدم دست یکی بگم برام تبرکش کنه، بعد که خانم پیری بهم می گه نمی ترسی بگم نه! اما همون لحظه ته دلم یه جوری شه... برای یه لحظه...

این روزا دست کوچولوشو می گیرم با هم می ریم خونه ی خدا و برمی گردیم. امشب بهم گفت که میام در خونتون. یه روز اومد. خجالت کشیده بود بازم بیاد آخه دستشو گرفتم از خیابون که خواستیم رد بشیم.. اما امشب خودش گفت که میام در خونتون... همین امشب که خیلی منتظرش شدم که وقتی داره میاد خونه نخواد تا خونه بدوه، همین امشب که تا دیدمش راه رفته رو یکم برگشتم منو ببینه آروم باشه...

نشسته بودن پسرم پسرم شوهرم شوهرم بود تو ذهنشون و من گیج و مبهم نشسته بودم آیه های نور رو می خوندم که خدا گفته هر کدومش یه کتابه... نشسته بودم چشام رو ایه بود، لبام می خوندشون، اما ذهنم یه جای دیگه بود، همون جا که سینی چای و دیس خرما رو می چرخوندمو کم آوردم... همون جا که آدم های قصه ی مرد بزرگی تموم شده بود و آدم های قصه بالانشین مجلس شده بودن، نخواستم فکر کنم... نخواستم دوباره جاشون باشم، نخواستم دوباره مجلس گردون بشم، نخواستم دوباره کم بیارم... صبر صبر صبر... ترکیده بود مغزش... دیگه نبود... صبر صبر صبر...

دلم یه هوای سیر می خواد و یه شلوغی محض، نمی دونم شایدم یه تنهایی محض! نمی دونم! اما این روزا که حرفام روزانه نبودن حالم خوش نبود... این روزا که بغضم می ترکه تو گلوم!

یه وقتا حرف هستا... جاش نیست...

فردا سالروز شهادت خانوم خدیجه(س) هستش... خانوم پیامبرمون... التماس دعا...

 

+  یک رب مانده...

 

 

 

سعـــیده |