شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۱
کنگره 60 (2)
از شب قبل عین همه ی دفعاتی که کار خاصی می خوای انجام بدی تا نیمه های شب بیداری، همه ی وسایل رو که آماده کردی سعی می کنی بخوابی، خوابت نمی بره، سوالای که داری رو تو ذهنت مرور می کنی، دونه دونه... سعی می کنی بیشتر فکر کنی، وقت زیادی نداری، به خودت می گی بهتره هر چی سوال داری رو یه جا بپرسی، هی فکر می کنی و سوالات رو تو ذهنت مرور می کنی و فکر می کنی که چی بگی و اگه های ذهنت رو جا به جا می کنی و ... یه هو یه سوال جدید...! سعی می کنی به ذهنت بسپریش که یکی دیگه... نه انگار فایده نداره، سر رسیدت رو در میاری و با نور مبایلت و مدادی که به زحمت از تو خرت و پرتای کیفت پیدا می شه، چیزای که جدیدن و تازه به ذهنت رسیدن رو می نویسی و دفتر دستک رو جمع می کنی می ذاری سر جاش و سعی می کنی بخوابی!
صبح بعد از یه تنهاییه یک ساعت و نیمه می رسی به کسی که خسته و کوفته بعد از یه سفر ۱۰-۱۲ ساعته از خوابش زده پا شده پشت سرت راه افتاده که تنها نباشی، که امنیتت باشه، که پدرت باشه...
نرسیده معرفی نامه نداده چنان تحویل می گیرن که دلت می خواد هی بپرسی اما توضیحات زیاد و حاشیه ها زیاد تر... رها شده ی ۶۳ساله ای رو می بینی که امون نمی ده برای پرسیدن و اعتماد به نفس گم شده و تازه به دست اومده اش رو به رُخت می کشه، مست می شی از این همه تر گل ور گلی آدمای که باور یه روز نبودنشون تو دنیای واقعی سخته و بودن امروزشون سخت تر... خدمت بی جیره مواجبشون تو ذهنت چیزی جز عشق به آدمای دنیای خاکی معنی نمی ده برات و حلقه های اشک می شینه تو چشمات، هر طرف که بری یه کسی برای سوالای زیادت هست برای گفتن از دنیایی که برات مبهمه! برای دنیایی که جز روی ترازوی خدا جزایی نداره! دنیایی که آدمهاش، آدم ان ...
بی هیچ وقت تلف شده ای آشنا شدن با آدم های به ظاهر بی سواد اما فرهیخته ای رو توی دلت جشن می گیری و کنارشون سرود آزادی می خونی و بی وقفه دست می زنی... دست های محبتشون رو می گیری و تنها حق یک آرزو کردنت رو به "دانایی" می دی و شنیدن قبول باشه ی آخر رو تو ذهنت حلاجی می کنی، آغوش هایی که برای هم باز می شه... صندلی هایی که کنار هم چیده می شه... عشق هایی که تو هر کلام خدا گونه شون هست... لبخند های محوی که تموم نمی شه... و احترامی که شانه به شانه است رو تو ذهنت حلاجی می کنی و سعی می کنی دنیای پر از عشقی که توش پا گذاشتی رو سفت نگه داری و احترام و حقیقت دنیایی که تو دستاشونه رو سفت نگه داری و ببلعی...
و آخرین باری نباشه که حضورت، قلبت، جانت پر می شه از حس انسانیت آدم هایی که خودشون رو وقف کردن... و بی وقفه حس انتقالیِ اون مسافری که معتقد بود بی دلیل اونجا نیستی رو مزه مزه کنی و آروم آروم قورت بدی و آرزوی بودن و نشستنِ دوباره روی اون صندلی های قرمز رو می کنی...
و از خدا می خواهی که خودش بخواد ...
بعدا نوشت: شاید بگی خودشیفته ام، باشه، اما خودمم این پست رو می خونم گریه ام می گیره و دلم بودن تو اون فضا را هی فریاد می زنه... پر می شم از حسای که نوشتمشون تا بارها بخونمشون و هی پر از اعتماد به نفس آدم های معجزه دیده ی اونجا بشم...