دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۱
می روم...
تو که نباشی حس نوشتنم می رود، آسمان پهن می شود روی زمین و نفس های من را باد می دزدد. باید چمدانم را ببندم ، بی تو تنها یک ریل قطار از این شهر می گذرد، آن هم یک طرفه!شهر بی نفس های تو هیچ نیست، می روم با نفس های تو باز گردم.
نفس های من، عمرم، نگاهم ، دلم... همه دارند باریک و باریک تر می شوند وقتی هر روز نگاه تو نیست می شود که تا آرنج عسل حلقم کنی و من باز هم یک طاقچه بالاتر بروم !
می دانم می دانم من حسابم خوب نیست کتاب که می خوانم به جای مغزم سرم باد می کند
می دانم می دانم دستهای تو را من از این شهر کوتاه کردم...!