چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۱

تکرار این غافله مستی دارد...بازار زمین عجب شوقی دارد

حرفای قشنگو باید نوشت و هی خوند...

باید حس های خوب رو هی کرد...

باید راه انداخت ...

باید عین یه مرد باهاش برخورد کنی...

باید بزنی پشت کمرش بهش بگی برو جلو خودتم سفت و محکم وایسی پشتش نذاری خم بشه

نذاری کوتاه بیاد میون ادمای که قد محبتشون اندازه ی قدرت کف دستشونه

باید اندیشه های خوب رو به در و دیوار چسبوند و هی نگاه کرد

باید دنبال عشق دوید

باید مجنون شد

باید هی خورد زمین و بلند شد

باید سخت شد

باید راه رو باز کرد

باید توی هنگامه ی غروب آفتاب تیزی بی رمق خورشید رو حس کرد

باید شفق رو گاهی دید

باید دنیا رو گاهی سر و ته کرد و آدمای که می چسبن به زمین و نمی افتن تو آسمون رو عاشق کرد...

                                                     سعیده

تذکر نوشت: اومدم این متنو بذارم یه جا دیگه اما از اونجا که صفحه اش وا نمی شد گذاشتمش اینجا، چون دوست داشتم دوستامم اینو بخونن!

سعـــیده |    

شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۱

کنگره 60 (2)

از شب قبل عین همه ی دفعاتی که کار خاصی می خوای انجام بدی تا نیمه های شب بیداری، همه ی وسایل رو که آماده کردی سعی می کنی بخوابی، خوابت نمی بره، سوالای که داری رو تو ذهنت مرور می کنی، دونه دونه... سعی می کنی بیشتر فکر کنی، وقت زیادی نداری، به خودت می گی بهتره هر چی سوال داری رو یه جا بپرسی، هی فکر می کنی و سوالات رو تو ذهنت مرور می کنی و فکر می کنی که چی بگی و اگه های ذهنت رو جا به جا می کنی و ... یه هو یه سوال جدید...! سعی می کنی به ذهنت بسپریش که یکی دیگه... نه انگار فایده نداره، سر رسیدت رو در میاری و با نور مبایلت و مدادی که به زحمت از تو خرت و پرتای کیفت پیدا می شه، چیزای که جدیدن و تازه به ذهنت رسیدن رو می نویسی و دفتر دستک رو جمع می کنی می ذاری سر جاش و سعی می کنی بخوابی!

صبح بعد از یه تنهاییه یک ساعت و نیمه می رسی به کسی که خسته و کوفته بعد از یه سفر ۱۰-۱۲ ساعته از خوابش زده پا شده پشت سرت راه افتاده که تنها نباشی، که امنیتت باشه، که پدرت باشه...

نرسیده معرفی نامه نداده چنان تحویل می گیرن که دلت می خواد هی بپرسی اما توضیحات زیاد و حاشیه ها زیاد تر... رها شده ی ۶۳ساله ای رو می بینی که امون نمی ده برای پرسیدن و اعتماد به نفس گم شده و تازه به  دست اومده اش رو به رُخت می کشه، مست می شی از این همه تر گل ور گلی آدمای که باور یه روز نبودنشون تو دنیای واقعی سخته و بودن امروزشون سخت تر... خدمت بی جیره مواجبشون تو ذهنت چیزی جز عشق به آدمای دنیای خاکی معنی نمی ده برات و حلقه های اشک می شینه تو چشمات، هر طرف که بری یه کسی برای سوالای زیادت هست برای گفتن از دنیایی که برات مبهمه! برای دنیایی که جز روی ترازوی خدا جزایی نداره! دنیایی که آدمهاش، آدم ان ...

بی هیچ وقت تلف شده ای آشنا شدن با آدم های به ظاهر بی سواد اما فرهیخته ای رو توی دلت جشن می گیری و کنارشون سرود آزادی می خونی و بی وقفه دست می زنی... دست های محبتشون رو می گیری و تنها حق یک آرزو کردنت رو به "دانایی" می دی و شنیدن قبول باشه ی آخر رو تو ذهنت حلاجی می کنی، آغوش هایی که برای هم باز می شه... صندلی هایی که کنار هم چیده می شه... عشق هایی که تو هر کلام خدا گونه شون هست... لبخند های محوی که تموم نمی شه... و احترامی که شانه به شانه است رو تو ذهنت حلاجی می کنی و سعی می کنی دنیای پر از عشقی که توش پا گذاشتی رو سفت نگه داری و احترام و حقیقت دنیایی که تو دستاشونه رو سفت نگه داری و ببلعی...

و آخرین باری نباشه که حضورت، قلبت، جانت پر می شه از حس انسانیت آدم هایی که خودشون رو وقف کردن... و بی وقفه حس انتقالیِ اون مسافری که معتقد بود بی دلیل اونجا نیستی رو مزه مزه کنی و آروم آروم قورت بدی و آرزوی بودن و نشستنِ دوباره روی اون صندلی های قرمز رو می کنی...

و از خدا می خواهی که خودش بخواد ...

بعدا نوشت: شاید بگی خودشیفته ام، باشه، اما خودمم این پست رو می خونم گریه ام می گیره و دلم بودن تو اون فضا را هی فریاد می زنه... پر می شم از حسای که نوشتمشون تا بارها بخونمشون و هی پر از اعتماد به نفس آدم های معجزه دیده ی اونجا بشم...

سعـــیده |    

سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱

برق رفت وقت رو هم برد!

فقط تصور کن خب؟

که نشسته باشی با هر سختی ای که هست برای اولین بار تحقیقی رو درست کردن، کلی با دوستت سر این که کجاش چی بنویسی و کجاش چی؟ حرف زدن و کلی چیز تایپ کردن و کلی اش رو هم از خودت نوشتن( همون لحظه به نظرت برسه بنویسی هیچ جا قبلا ننوشته باشی شون) و ... بعد وسط اینکه داری با دوستت سر مقدمه اش بحث می کنی که چی رو کجا بنویسی هم زمان کل سیستم ها از ته خاموش بشه! و تو داشته باشی تو گوشی هنوز توضیح دادن...

بعد یه هو بفهمی که اِ اِ اِ گوشی هم برقیه، برا کی حرف می زنم؟!

فقط مبایلو بر داری به دوستت خبر بدی...

بعدشم از پای سیستم پاشی و سعی کنی به خودت هی دلداری بدی که اشکال نداره تو یه بار نوشتی دوباره هم می تونی !!! اشکال نداره سیو نکرده بودیشیون! اشکال نداره چیز زیادی که تایپ نکرده بودی! و امیدوار باشی که زود برق بیاد! و هی بشینی و نیاد! و هی تو ذهنت یادت بیاد که بهت گفتن پاشو بیا باشگاه گفتی خیلی درس داری!!!! نرفتی

همون لحظه چیزای که تو ذهنت مونده رو بذاری رو کاغذا و پاشی از اتاق بری بیرون! کل خونه تاریک باشه و تو فک کنی که چی کار باید انجام بدی، بارون هم که با اون آسمون قُرُنبِه هایی که نیم ساعت پیش داشت می کرد و تو حس کردی رو هوا یه ۱۰ تایی ماشین کمپرسی دارن آجر خالی می کنن معلومه که خیلی می خواد بباره!

هی دور خودت می چرخی یه نگاه به ساعت می اندازی می بینی ساعت نزدیک یک ظهر هستش، اِ وقت نماز که گذشته و متوجه نشدی! نماز می خونی و باز دور خودت می چرخی که چی کار کنم؟ با خودت هم می گی که اصلا حس خودن بقیه ی درسای رو هم تلنبار شده رو نداری! هی با خودت فکر می کنی و می بینی ناهار هم که نداری!

پا میشی به ناهار درست کردنُ یه ساعتی چیزی که دوست داری رو همون طوری که دوست داری باشه درست می کنی، بعدشم تنهایی می شینی می خوری! بعد هی تو ذهنتت دلت می خواد به یکی پیام بدی که کاش اینجا بودی یا از کسی دعوت کنی، فکر می کنی که این یکی دوستم که دو ساعت پیش داشت می گفت نمی تونم بیام! اون یکی که مطمئنی ناهار اداره شون داغونه فقط بهش می گی و نمی تونه هم بیاد! مامانه هم که تو ذدهنت میاد با خودت می گی الان خونه بود پا می شدی غذا درست کنی؟ و خلاصه هر کسی رو تو ذهت می آری و هی می شینی غذای خوشگلُ ته دیگ نازترش رو تنهایی می خوری! با یه نصفه پیاله ماست! بعدشم باز می بینی نه انگار نمی خواد برقه بیاد! می ری یه کتاب(دا) رو برمی داری(به جای کتاب درسی!!!) و پیدا می کنی که تا کجاشو خوندی و می شینی به خوندن، یه ۵۰صفحه اش رو که می خونی خواب که از اثر خوردن غذای سرد بوده چشاتو می خوابونه کف زمین و کم کم...

یه هو پا می شی می بینی اِ اِ برق اومده که! اما هنوز خوابت می آد! یه کوچولو دیگه و بعدشم از صدای زنگ پا می شی ...

بعدشم دیگه نزدیک اذانه به خودت می گی بذار اول تو شهرم تعریف کنم چی شد امروزمون الکی پرید، بعدشم به کار اصلی مون برسیم! یعنی اون تحقیق خوشگله!

اصلا تصور کن فقط خب؟ خدا نخواد براتون! نه به کار تحقیق برسی نه باشگاهت رو رفته باشی فقط استراحت و آشپزی!

نمی دونم تا این تهش خوندی یا نه؟ اما انتظار ندارم خونده باشی...

سعـــیده |    

یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۱

در و دستگیره بهانه است... اصل جان ما است...

می گه: دستگیره ی در کلاسمان را باید سه نفری باز کنیم!

امروز رفته ام توی دفتر به خانم ... می گویم: چرا در کلاس ما رو درست نمی کنید؟ اگر اتفاقی بیفتد حتی نمی تونیم در کلاسو باز کنیم و در بریم!

خانم...: خدا نکنه

می گم: خدا نکنه نداره که، در کلاس اون بچه ها هم خراب بود که نتونستن فرار کنن!

خانم... به اون یکی خانوم... : یه حرفی زد که نتونیم عقب بندازیم درست کردن در رو!

+ البته دستگیره در اونا خراب بود، دروغی گفتم که درشون بوده!

داستان "اتاقک زیر شیروانی" در ولگرد

سعـــیده |    

شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۱

مــــــــاه

دلش بد جور داشت بیتابی می کرد، مهتاب هم که هوایش سرد شده بود، تا نیمه ی ماه هم که ماه، ماه شود خیلی مانده بود، دست هایش را دوست داشت فرو کند توی جیب های پالتوی قهوه ایش، کلاهش را بیندازد روی سرش، چادرش را سر کند، توی آینه دنیای کوچک چشمهای روشنش را قاقالی لی کند بریزد توی جیب هایش، اسپرت های نواَش را بپوشد، دست کش های نوترش را دست کند برود زیر بارانی که ماه را از شب های او گرفته بود، ریز ریز،بی هق هق،اشک هایش را بچشد،شاید شوریِ نبودن های گاه و بی گاهش را تلخ تر مزه مزه کند،همه ی شیرینی قاقالی لی های توی جیبش را بالا بیاورد!

نه شیرینی ها را می خواهم نه تلخی ها! ماه کجایی؟ دلم برای نگاهت تنگ شده است، توی کدام کوچه ی تنگ خواب بیقوله ات را می روی؟ نمی دانی شاید رویای روزانه ی من روی یک ایوان چوبی دارد باران می خورد؟ نمی گویی سرما می خورد؟ پس عرضه ات کجا رفته است؟ نمی توانی یک شب بالای سرِ نگاه من یک نگاه روشن هم به ماه من بیندازی؟ به ابر ها بگو بروند دلم برای نگاه های دو نفره مان تنگ شده است...

ماه، قول می دهی به نیمه که رسیدی دست هایم توی جیبهایم، نگاهم آسمانی باشد؟

دلم برای گرفتگی نگاهت هم تنگ شده است حتی!

قول بده، می دهی؟ دلم برای نگاهت تنگ شده است!

سعـــیده |    

شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۱

پیامک های فکورانه ی من!

تمام شهر از بس عاشقی کردند قهارند..!! اما من ناشیانه دوستت دارم

بگذار چشم های تو مال من باشند، هر چند نگاه من مالی نیست بگذار عاشقت باشم!

لباسهایم که تنگ می شود می بخشمشان به این و آن، ولی دل تنگم را چه کسی می خواهد؟!

دلِ تنگ ما همیشه بیخ ریش خودمان می ماند، ریش را باید بخشید!

دقیقا

۳چیز را با احتیاط بر داریم: قدم   قلم   قسم، ۳چیز را پاک نگه داریم: جسم   لباس   خیالات، ۳چیز را بکار بگیریم: عقل   صبر   همت،از ۳ چیز پرهیز کنیم: گناه   افسوس   فریاد، ۳چیز را آلوده نکنیم: قلب   زبان   چشم، و اما ۳ چیز را هیچ گاه و هیچ وقت فراموش نکنیم: خدا   مرگ   دوست با معرفت!

و سه چیز را هر روز غسل زندگی دهیم: فکر   فکر   فکر  

 اینا رو دوستم گفت

اینا رو من

سعـــیده |    

چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۱

یک سفر شهری

کلا قصدش از این دیدار دوست داشتنی دو چیز بود:

دعای عاقبت به خیری پایانش

پیاده روی توی شهری که آدم هایش را دوست داشت و نه فکر پلیدشان!

از در که می خواهد بیاید بیرون با اینکه چند بار خدا حافظی کرده و حتی روبوسی و دعای خیری را روانه ی خود کرده باز هم دستش را می آورد بالا و به نشانه ی خدا حافظی تکان می دهد و در حالی که دارد  مقنعه اش را که با وجود چند دقیقه ایستادن جلوی آینه با آن مشکل دارد درست  می کند هنوز از سر بالایی کوچه نرفته بالا یک نفر که دارد از جلوی کوچه رد می شود او را غافلگیر می کند اما به کارش یعنی درست کردن مقنعه اش ادامه می دهد و از جلوی مرد غریبه رد می شود ...

از سر کوچه ی بعدی که می گذرد خیابان اصلی نمایان می شود، همین طور که دارد زیر لب آیه الکرسی می خواند پسر جوانی را می بیند که دارد از جلوی کوچه می گذرد، منتظر است تا سرش برگرداند و داخل کوچه را ببیند اما خیالش خام است و چون وقت هایی که خودش از جلوی کوچه ای رد می شود نیم نگاهی به کوچه ای که از نگاهش دارد گذر می کند می اندازد او بی آنکه حتی کمی سرش را بگرداند از کوچه عبور می کند

به خیابان اصلی که می رسد از میان پیاده رو و خیابانی که هر دو جای عبور هم دیگر را گرفته اند سعی می کند راه عبورش را از میان آدم ها انتخاب کند...

سر پیچِ گذرگاهی آشنا مسیرش را کج می کند و وارد مغازه ای آشنا با حضور تمام و کمالِ آدمهایش می شود که سلامش را یک دانه سمبل از روزهای هفتگیِ  هفته نامه یِ ماه نامه شده ی محبوبش پاسخ می دهد و سرش را به نشانه ی محبتی بی رنگ و لعاب بر می گرداند سمت صدا تا دیداری تازه کرده باشد و لرزش دست هایش را سعی می کند با بکار انداختن آنها توی چشم هایی که نگاهش نمی کنند گم کند و حس تکرار ماهانه ی این رفت و آمد دوست داشتنی را در تمام وجودش تزریق کند برای روزهایی که شاید خیالش سرما خواهد خورد!

گرد و خاک جنس فروخته شده را می گوید تا بگیرند، حتی اگر پسش هم بگیرند او نمی دهد!

نفسش را چاق نکرده سعی می کند آسمان ابری را، لحظه هایی با ریه های خسته اش که این روزها دارند زود زود خسته می شوند دمی نفس نکشد تا نوبتش برسد دوبله کارش انجام دهد و از میان نگاه هرز شده ی آدم ها عبور کند در خلوتیِ پیاده رویی که زیادی برایش آشنا می زند

از کنار درهای آشنای روزهای کاسبی اش رد می شود و از سرعت پایین آدمها نیز!

دلش یک چیزی می خواهد که بخرد، باقی مانده ی راهش را هی دارد فکر می کند، آدمها را هم زیادی نگاه می کند، از میانشان زیادی رد می شود، توی چشم هایشان اما نمی رود، ترجیح می دهد چشم هایش فعلا احمق باشند! دلش بستنی می خواهد سرما خورده است! پفک می خواهد ضرر دارد! میوه می خواهد خب می خرند برایش! آهان... یک باره ذهنش تصمیم می گیرد بایستد، می ایستد، سالاد ماکارونی! می ایستد می خرد و بسان خانمی که خرید های خانه اش را خودش انجام می دهد با ابهتی که دوستش می داشت به راهش ادامه می دهد

آن طرف تر شیرینی فروشی باز است، پسرک رفته خودش را تحویل خودش داده کیک خامه ای خریده دارد نوش جان می کند کمی هم تعجب آمیز نگاهش می کند، دخترکی تنها این موقع شب! خب او هم پسرکی تنها این موقع شب!

سعی می کند آرام بگوید: سلام، ببخشید از این شیرینی نان برنجی کرمانشاهی ها دارید؟... نیم ساعت دیگر! همین دور و بر ها باشید نیم ساعت دیگر می رسد! تشکر می کند و می آید بیرون با خودش فکر می کند کمی این شهر بزرگتر بود، آدم هایش کمی نابینایی شان اکتسابی می شد، کمی لوکس فروشی ها همین حوالی زیاد بودند، یا مثلا سینما برای دیدن فیلمی با مضمون آدم های سر به فلک کشیده بود، بد نبود! نیم ساعت دیگر بر می گشت شیرینی هایش رابعد از نمی دانم چند هفته  می خرید دلش را شاد می کرد! اما باید راهش می گرفت و انتخاب می کرد، توی تاریکی ابرها و سیاهی شب برود یا توی شلوغی و میان آدمها؟

جاده ی تنهایی را انتخاب کرد که شاید هزاران کرم خاکی از آن را زیر پاهای کورش لهانده بود و حالا داشت تنهایی سفر می کرد!

قدم هایش روی برگ های خشک چمن های مانده از کودکی اش را حس نکرد تا رسیدن نگاه هایی که آهسته بودند و خدایی که نزدیک!

و چه بی مهابا خدایش را از دست داد وقتی پسرک همسایه با یک بغل نان تازه از تنور در آمده بی سلام! امنیتش را تا دری تازه نونوار شده تامین کرد!

+ زهان هم زلزله شد...

+ یک رب مانده ...

سعـــیده |    

چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۱

اسنک

عارضم به خدمتتون که یکی از راه های لذت بردن از زندگی اینه که آدم با حوصله آشپزی کنه، اونم یه غذایی که دوست داره با تموم مخلفاتی که فکر می کنه توش باید باشه،

یه غذایی مثل اسنک با قارچ و فلفل دلمه ای و هویج و سیب زمینی و پیاز و پنیر و ...

بعدشم اول کار بیاد این فلفل دلمه ای ها رو بریزه تو سبزی خورد کنی دستی، که هم راحتتر خورد کرده باشه و یک دست، هم یه سوراخ رو درش داره همه چی توش پیداست، هم اینکه یه بوی خوشمزه ای از خورد شدن ناگهانی این فلفل ها بلند می شه که آدمو اصن مســـــت می کنه! اصن یه چی می گم یه چی باید امتحان کنی تا بفهمی چی می گم!

بعدشم هویجا و پیازا رو بریزی قاطیشُ یه بوی خوشمزه ی دیگه و ...

تهش هم دقیقا همون مزه ای که می خواستی(ملس) در بیاری و به اندازه ی چهار وعده غذایی!( دقیقا چهار وعده! چون غیر خودمو داداشی کسی سراغشون نمی ره هنوز بعد سه روز دو تاش هستن) درست کنی با پنیر اضافه و هر بار داغشون کنیُ با مزه اش هی خوش خوشانت بشه...

کلا که زیاد دست به گاز آشپزخونه نیستم! اما هر بار که یه هویی اونم وسط امتحان زبان تخصصی۲ خوندن، پا شدم یه دو ساعتی وقت گذاشتم برای غذا یه چیز خوشمزه ای درست شده که...!

میگما: بازم بیبقشید دلتون آب افتاد!

کلا این روزا به برکت ده روز عزاداری برای امام حسین وزنمون رفت بالا! اصلا فکر نکنید برای قیمه های این ده روزه اس ها! آره دیگه همش به خاطر دست پخت خوبمونه!

+ پهباد امریکایی!

 

سعـــیده |    

شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱

یک خاطره ی فلفلی

نشسته ایم سر سفره ی عصرانه ای که خانم همسایه جورش کرده اما توی خانه ی ما! آش چغندری است بی مزه! بی نمک! بی روغن داغ اضافه و بی پیاز داغ! همان طور که توی ذهنم دارم دندان های اسب محترم همسایه را می شمارم نمک دان را بر می دارم بی آنکه بدانم چقدر باید بریزم؟سرازیرش می کنم توی آش، بعد هم فلفل سیاه را بر می دارم که بریزم، این رابی حدتر می ریزم، تمام بشقاب که سیاه شد یاد پیتزای شهر شب یک میهمانی ای می افتم که فلفل هایش قرمز بودند و تندی شان مزه ای ملس داشت! هوس می کنم!

- مامان من پیتزا می خوام!

+ حالا که پول نداریم!

می خندم و به حرفهایی که با خنده گفته می شوند گوش می دهم.

+ سعیده آن شب را یادت هست که ... و ... و ... آمدند خانه ی ... گفتیم شام خوردید؟ گفتند خوردیم! کلی هم به هم نگاه می کردند و می خندیدند! ... آمد بگوید چه خورده اند اما ... گفت: آخه یه چیزی خوردیم دیگه!  فردایش رفتم در خانه شان دیدم جعبه های پیتزا را گذاشته اند دم در!

بعد من با خودم فکر می کنم که این چه ربطی به پیتزا هوس کردن من داشت؟! یواشکی پیتزا خوردند ما هم نبودیم! بروز هم ندادند که دلمان نخواهد! اتفاقی فهمیده ای و حالا به من گفتی که چه بشود؟! این برای من پیتزا می شود؟ اصلا من به هوای آن همه فلفل قرمزی که آن شب توی مهمانی خوردم پیتزا خواستم!

بعد با خودم می گویم :بلند شوم یک غذای تند و ملس برای خودم درست کنم، می دانند اهل پیتزا نیستی حتی اگر بروند بخرندهم حسابت نمی کنند!

+  یک رب مانده!

سعـــیده |    

جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۱

عاشق هم نیستیم :دی

یک دانه معشوقه هم نداریم، متن آهنگ قرمز از امید رو بذاریم تو وبمون و کلی براش غش و ضعف کنیم و کلی عشقولانه بنویسیم و کلی از دوریش بگیم و کلی عاشق باشیم!!!

نمی خواستم برم رفتم   پشیمونم اگه رفتم

دارم میمیرم از عشقت   من از عشق تو سر رفتم

نمی تونم که برگردم   به احساس تو بد کردم

نفهمیدم چی پیش اومد   که قرمز بود و رد کردم

هوا هر وقت که بارونی است   تو فکر من چراغونیست

پرم از خاطارت تو   هموناییست که می دونی

اگه یادم میره یک دم   تا هر وقتی که من زنده ام

تو بانی غزل شعری   هم الان هم در آیندم

دلم می خواد بیام پیشبت    بذارم سر روی دوشت

بگم می میرم از عشقت   برم گم شم تو آغوشت

من و تو زیر بارون بود   یه جون هم قسم خوردیم

تو چشم هم نگاه کردیم   نگاه کردیم از عشق مردیم

نمی خواستم برم رفتم   پشیمونم اگه رفتم

دارم می میرم از عشقت    من از عشق تو سر رفتم

نمی تونم که برگردم   به احساس تو بد کردم

دلم می خواد بیام پشیت   بذارم سر روی دوشت

بگم می میرم از عشقت   برم گم شم تو آغوشت

من و تو زیر بارون بود   یه جون هم قسم خوردیم

تو چشم هم نگاه کردیم   نگاه کردیم از عشق مردیم

هنوزم عاشق عشقم   نمیشی تو فراموشم

تو آتیش بازی عشقش   تو این احساس خاموشم   تو این احساس خاموشم

چه خوب می شد بیای پیشم   بیاری عطری شه آغوشم

تو جون و زندگیم هستی   من از عشق تو می نوشم   من از عشق تو می نوشم!

+  دانلود آهنگ

+  و اگه دوست دارید یه سری عکس خوشگل خوشگل از طبیعت خدا رو ببینید...

+  یک رب مانده...

سعـــیده |    

سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۱

رای نمی دین؟

اگه دوست دارید نیما کوچولوی ما ا زگروه۳ بالا بیادو بره فینال و البته اگه براتون دوست داشتنی بودش برید به این لینک و بهش رای بدین!

نیما عکس ۱۱۲۲ هستش!

 

از همه برای رای ممنونم...

سعـــیده |    

یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۱

شیــــــــر

امام جمعه ی محترم شهر وسط عزاداری برای امام حسین(ع) که کنار دسته های عزاداری در حال حرکت  از جلوی گلزار شهدای شهر ایستاده بودند هنگام رد شدن دو تا از دسته ها که به صورت نمادین نخل هایی که روی آنها به صورت نمادین آدمی با لباسی شیرگونه نشسته بود به این حرکت نمادین ایراد گرفته و گفتند که ما قبلا گفته بودیم که این حرکات خرافه ای را انجام ندهید اما ... حالا این به کنار آخه این بچه هاتون رو هم میدید دست این شیر ها، این ها هم مثل ما آدم معمولی هستند و ...(البته نقل به مضمون کردم!)

کلا ایراد گرفتند دیگه!

 

حالا من عکس این شیر و کلاغ ها رو می ذارم، نظر شما رو دوست دارم بدونم!!! نا گفته نماند که این قبیل حرکات تو یه جایی مثل فیس بوک قطعا مسخره آمیزتر بیان خواهد شد که قطعا کار درستی نیست، اما اگر همین عکس ها رو تو فیس بوک دیدید البته با زیر نویس هایی دیگر تعجب نفرمایید!

شیر

شیر

نخل-شیر-کلاغ

می شه گفت این نخل پیر ترین نخلی هستش که شخصا خودم از بچگی دیدمش، و حتی مادر بزرگم نیز این رو از بچگی ش یادشه...چند سال پیش به خاطر قدیمی بودن و چوبی بودن شکست، درستش کردن و البته زیر پایه هاش رو چرخ گذاشتن تا راحتتر جابجاش کنن. قبلا شاید بشه گفت نزدیک سی نفر این نخلو جابجا می کردن، چون چرخ زیرش نبود!

نخل

سعـــیده |    

شنبه ۴ آذر ۱۳۹۱

تعجب می کنم!

تعجب می کنم از مردمانی که ذاکر براشون ارجی نداره! اما دنبال عکاسن تا عکس بچه شون که حتی هیچ وقت هم به دستشون نمی رسه رو ثبت کنن!

تعجب می کنم از مردمانی که غذای نذری را کوفت کسانی می دانند که زودتر غذا بهشون رسیده و حق خود می دانند ته دیگ بیشتری بخورند! بهش می گم: تو که بشقابت پره! میگه: به این بده، بهش می گم: این که خواهرته خب با هم نصف کنید به یکی دیگه هم برسه! میگه: ... هیچی نمی گه!

تعجب می کنم از مردمانی که بچه شان در گهواره ای نمادین گریه می کند تا آنها لحظه ای را برایش ثبت کنند!

تعجب می کنم از مردمانی که حاضر نیستند مداح را از دور ببینند و هر چه جلوتر بودن یعنی ...یعنی... نمی دانم این یکی یعنی چه! اما وقتی به آنها می گویم جا نیست فکر می کنند اگر جلو تر بروند بقیه جایشان را باز می کنند! یا فکر می کنند که همه گشاد نشستند تا اینها عقب تر،‌ از روی پرده مراسم را ببینند!

تعجب می کنم از مردمانی که حتی به پیاز پوست کندن دیگران هم ایراد می گیرند! پاشو آخه مجبوری؟! یکی دیگه می کنه! و من می مونم که اون یکی چه کسی می تونه باشه!

تعجب می کنم از مردمانی که غذای نذری در خانه شان به وفور پیدا می شود اما کل عزاداری حسین (ع) را زیر سوال می برند!

تعجب می کنم از مردمانی که برای یک غذای اضافه خودشان را هم حتی زیر سوال می برند!

تعجب می کنم از مردمانی که برا اهل خانه هم می خواهند غذا بگیرند! برای سارا و تارا و دارا غذا گرفتیم فقط برای باران و شایان و ... مونده! بعد ۸تا غذای نذری جلوی پایش توی ظرف های یک بار مصرف می بینم!

و باز هم تعجب می کنم از کسانی که انتظار دارند ظرف یک بار مصرف خالی شان را کاملا از ته دیگ پر کنم!

و از خیلی چیز های دیگر تعجب می کنم توی شب هایی که نمی شود این مسئله را کتمان کرد که برای شام می آیند مسجد!‌ این را از شب بعد از (یک شب تخفیف می دهم!)‌ شام غریبان می شود فهمید!

حسین جان توی این شب ها که هر کسی یک کاری با تو دارد که می آید توی عزای تو و فرزندانت شرکت کند شعور ما را بالا ببر... نکند چشمهایمان برای تو اشک بریزند و تو برای غریبیِ  مولایی که منتظرش هستیم...

سعـــیده |