یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

گلستان کوه

لاله

 پانورامای گلستان کوه رو هم از اینجا ببینید

ادامه مطلب عکسای بیشتری هست...


کوچه پشتی
سعـــیده |    

جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

قصاب و دختر حاج سالار ملک ...!

واژه ها از زیر ساتور قصاب پرتاب می شدند و پسرک با چشمهای سیاه و موهای فرفری اش کنار دست مادر ایستاده بود! قدش به میز نمی رسید .روی نوک انگشتان پاهایش جبران قد کوتاهش را می نمود، اما باز هم تنها فرود آمدن ساتور روی میز را می دید و نگاهش را با هر ضربه ی ساتور که فرود می آمد، سمت من و قصاب می چرخاند! نمی دانم اگر آن قطعه گوشت زیر دست او نبود چه اتفاقی می افتاد! یا آیا اگر کمی انسان نبود چه می شد!

اِ اِ اِ بچه وایسا یکم الان گوشتو میده میریم دیگه،چیو می خوای ببینی؟

قصاب: ببنیید دختر حاج سالار ملک زاده، نوه ی بانو ملک صنم خانم،قاجار زاده ی ...

دیگر صدایش را نمی شنیدم، قدم هایم فریاد شدند و میان خانه های اندرونی بیرونی دارِ شرق بر سر زمین فرود می آمدند و کوچه ها عقب می نشستند از نگاه بی پدرم!

توپ پسر همسایه داشت بر سر اقاقی های سایه سنگین شده، فرود می آمد و نگاه من از آب گندیده ی حوض ماهی های قرمز می خواست! و مادر زیر درختان نارنج برای واکرش حکایت کودکیهای کما رفته اش را می خواند و جوهای پر از گل و سیب های سرخ و داستان قهوه های تاریخِ تلخ را...

پسرک خنده ی شتابزده ام را با نگاهی روشن پاسخ داد و دوان دوان می رفت که از دیوار تاریخ بپرد، برسد به کودکی اش، اما ماند و ۱۲ سالگی اش را به رخ زردم کشید که :

تو چله نشین یک رودخانه ای و من هفت سین خاطره هایم را می چینم.

تو درگیر شاهزاده نشینی های حرم سراهای پر می هستی و من دنبال یک پلاک!

از همه ی دنیا تو یک خنده ی نارنجی مادر را می خواهی و من نگاه بی کینه ی دنیا را...!

 

                                                                                سعیده

 

پی نوشت: این نوشته رو وقتی نوشتم که مثلا داشتم امتحان میان ترم می خوندم! فک کنم سه شنبه همین هفته ای که داره تموم میشه!(یک شنبه شب ته این نوشته تغییر کرد!)

برای دادن رمز ادامه ی مطلب مشکلی ندارم!


کوچه پشتی
سعـــیده |    

دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۱

6 ش,

از این شیشه رنگیا بدم میاد که از یه طرفش همه چی پیداست و از یه طرف دیگه اش هیچی معلوم نیس!

من همه چیو صافِ صاف می خوام!

حتی اگه تهِ خونه ام پیدام باشه

صاف که باشی دیگه کسی نمیاد چوله ات کنه که بفهمه چه خبره!

سعـــیده |    

دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

مثلا عکاسی کردم!

!

سعـــیده |    

جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۱

باغ آرزوها...

کوچه باغ های پیر را قدم می زنم و از هر گوشه ی این پیرکده یک خوشه انگور بر می دارم و کمی بادام مُنَقّا و چشم برنمی دارم از توت کشمشی های سفیدو عسلی که قدّم نمی رسد بِهشان، شبیخون می زنم به آلوچه سبز های زیر سرش! و سر دیوار می ایستم و گم می کنم خود را میان هلوهایی که نیستند، که دوباره دزد شویم از کوچک تا بزرگمان! که از آن پیرزاد سالخورده تنها لبهایی خشکیده و دری سنگی مانده که سرم را به نشانه ی احترام خم کنم وقتی گذرگاه بودن تنها رسالت او شده است...

خود را به سختی بالا می کشانم، روی دیوار می نشینم و دار دنیا را چون پرنده ای غار غار کنان می نگرم!زمین خدا را زیر پایم سفت می بینم و حتی از دید زدن سبزی باغ همسایه کم نمی گذارم!

و تو چه می دانی چه فاجعه ایست از باغ همسایه بوی سوختگیِ غذای ظهر را بشنوی!؟

و موتور که لذت بخش ترین طیاره! برای طی کردن مسیر باغ تا خانه است، حتی وقتی پسرکان پارک و کوچه نشین تو را نشانه بروند که ... و زن همسایه که ذوق دارد تو را شناخته است! و تو عین خیالت هم نباشد! آخر خیلی وقت است اعتماد به نفست بالا رفته است! دیگر موتور دستانت را نمی لرزاند! هیچ موتوری!

                                                                               سعیده

و این هم عکسای ماکروی باغچه ی ما!انجیر

بقیه در ادامه ی مطلب

* سرچ کرده بروسلی در روز چند تا دراز نشست می رفته! منم تو نتیجه ی سرچ بودم!


کوچه پشتی
سعـــیده |    

شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

قلکٍ قُلی

شبیه قلک بچه گی هایم که تهش را سوراخ کردم تاباز هم بعد از خالی شدن زیبا بماند گوشه ی اتاقم، شده ای!

دیگر نمی شود حرفی به دلت بسپارم، اما هنوز هم دوستت دارم! امید دارم که حداقل از این بودن های تو خالی ات خسته نشوم که ممکن است مانند همان قلک زیبای بی تَه! وَ سَردار، وقتی دوستم می گوید آن را به من بده، بدمش!

اشتباه کردم! باید این جمله را همیشه تکرار می کردم  " بین خودمان می ماند؟ "

سعـــیده |    

شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

ریواس

پشت خواستن های چیده شده ام نشسته نگاهم خیره به آبادانی توست...

هر روزِ فصل تو بهار باشد ای گل مریمم

گل بودی همیشه برایم

اما از آن گلهایی که هر وقت خواستم بچینمش دستم زخم و زیری می شد!

ببین از ما که به تو خیلی رسید...

اما از تو فقط خار و دیگر هیچ!

ببین فقط دیدار هر روزه ات شیدایم می کند، هر فصل این سال که دلم پیش تو باشد...

ببین دیگر سرم در آغوش تو نیست،همین برایم کافی است این روز ها که بی سر و پا شده ام، که بی در و ... پیکرم دیدنی است...

                                                                                      سعیده


دیروز رفتیم کوه، معمولا تو این فصل که میشه همه ی مردم اطراف ما راه می افتن میرن کوه،برای آوردن ریواس، خب ما هم رفتیم، من هم که هر جا برم دوربینم باهامه، اینجا هم همین طور، بعد از اونجای که داداشا هم می دونستن که من با دوربین هستم و هی باید بگن بدو بیا و هی معطل من بشن تا عکسمو بگیرم! گفتن نیا، بمون پیش مامان و زن داداش، ولی من زور شدم و رفتم! آخه همه ی دلیل رفتنم دیدن بوته ی ریواس از نزدیک بود، واگر که هر سال میارن می خوریم دیگه، چه کاریه رفتن! هیچی دیگه راه افتادیم هنوز راه زیادی رو نرفته بودیم که رسیدیم به ریواس ها،از اونجای که اونا انتظار داشتن که اینقدر ریواس نباشه و اینقدر زود رسیدیم بهشون زیاد راه نرفتیم البته چند تا کوه کوچولو رو پایین و بالا رفتیم و یکم چیدیم...ایناهم عکساش...این بوته ی ریواس، ببین ردیف شدن اینجا! بعد این طوری می خورنش،اینا هم دسترنج! من!

وقتی خار و گل تو طبیعت کنار هم می نشینن یعنی ما هم می تونیم، ببین سنگ هم بیفته روش بازم خودشو بالا می کشه تا به رخ همه بکشه که هنوزم می تونه سر پا وایسه!، اینم مثلا غروب اونجا! اون وسط هم داداشی کوچیکه، این هم لاله های وحشی، و این یعنی زندگی...من زیاد نخوردم، شاید دو سه تاشو، به شدت طبع سردی داره و توصیه می کنم کسی که سفیده زیاد نخوره،تجربه ی تلخی داشتم!خب دیگه اگه دلتون آب شد شرمنده...خیلی خوش گذشت.کلا یه ساعت بیشتر گردشمون طول نکشید اما خیلی خوش گذشت...

سعــــــــــ ـیدهــــــــــ ؟! کجای پَ ؟ شما فک کن اینطوری داداشی بزرگه تو کوه صدام می زد!بعد من این ور کوه بودمو اون هم اون ور، یا داشتم بدو بدو می رفتم یه ریواس بچینم یا یه گلی دیده بودم برم عکس بگیرم!

فعلا...!ریواس

 چغاله بادوم!ما اینها را هم مجانی از بالای درخت می کَنیم می خوریم!

سعـــیده |    

چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

نازنینم تولدت مبارک...

"بهاری ترین رویای این بهار اردیبهشتی را برای چشمان سیاه خمارت از خدای می خواهم...

باشد که در بهاری ترین سال عمرت شاهد زیباترین بوسه های خدا باشی..."

 

دوستای شهر شلوغم امروز تولد نازنینِ عزیزِ منه، دوستی که شاید به یه سال هم نمی کشه می شناسمش اما اندازه ی دوستای دیگه ام دوستش دارم و برام عزیزه،

نازنین جونم تولدت مبارک و امیدوارم که همیشه شاد باشی...

سعـــیده |    

چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

امروز روز عزاست...

زهرای من زهرای من

میگن علی تنها شده

تنها شده شیدا شده

آواره ی صحرا شده

زهرای من زهرای من

زهرای من زهرای من

بنگر علی تنها شده...

داره یه دسته ی عزاداری از جلوی کافی نت  می گذره...

عزاداری هاتون مقببول

..................................................نیم ساعت بعد:

کجایی فاطمه جان؟

دسته برگشت...!

سعـــیده |    

دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

گربه سگ

+ نمی دونم شده تا حالا براتون اتفاق بیفته که دارید از خونه می زنید بیرون یه قُلُپ آب می خورید بعد تو راه ۵دقیقه راه نرفته دل درد و پهلو دردو کلا سوراخ شدن قسمت های مختلف شکم بهتون دست بده... بعد از روی تجربه حس کنید که باید چند تا نفس عمیق بکشید تا یکم آروم بشید و سرعتتون رو هم کم کنید(واقعا این کار مفیده) بعد هنگام اجرایی کردن تصمیمتون یه هو یه کمپرسی ای، تریلی ای چیزی از کنارتون رد بشه؟! بعدش همچین یاد فخری که به دوستان پایتخت نشینتون می فروختید بیفتید که اینجا هواش عالیه و اینا...!

+ بعد امروز که داشتم از دانشگاه بر می گشتم بعد از نمیدونم چند سال و اینا شاید ماه! سوار یه پیکان شدم.از اونا که بوی بنزینش از یادت می بره که رو هر دست انداز چقدر می پری بالا... بعد همزمان با این حس ها راننده این صدای رادیو اش رو زیــــــــــــاد کرد و بعد رادیو هم همون وقت شروع کرد به خوندن این ترانه ی شیرازی... بعد من اصن رفتم تو فضا دیگه...اونجا نبودم!کلا از این آهنگا خوش میاد...از این سبکهای سنتی و شاد و شیرازی...

+ بعد یه دوستِ صراف، دوچرخه سوار، اینترنتی، دارم، یه آپ جالبی گذاشته بود امروز، یکمی از آپش رو براتون می ذارم بقیه اش رو خودتون برید ببینید! من ندیده بودم، برام جالب بود...

ازاحمد نخعی فرهنگ لغات جدید:

کادو : برادر دوم
کاسه : برادر سوم
کافور : برادر چهارم
کامیون : برادر وسطی
باکتری : پ ن پ با قوری
بیگلی بیگلی:پدربزرگ بروسلی، بزرگ خاندان لی big lee
فلافل : فَ لا فَ ل ، پَ نه پَ در زبان عربی !
فیله گوساله : فیل نفهم، فحش رایج بین فیل ها
فیروز کریمی : در روز مرا حمل کنید
Acrobat reader: ژیمیناستی که موقع اجرا گُه می‌‌زند

+ همچین جوگیرانه یه نوشته ای نوشتم! این بود:

دارم از شر خاطره های آبکی خلاص می کنم خود را،می خواهی بمانی باید یخ بزنی!بماسی!

بعد فرستادمش برای نازنین، بعد الان دو روزه که دیگه جواب نمی ده!!!نـــــــــــــــــازنیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنم...کجای؟! ما تو خط استواییما، یخ نخواهیم زد!

+ بعد ادامه مطلب رمز می خواد! البته کسی رمز خواست در خدمتم...

+ بعد نمی رسم بیام وب هاتون!


کوچه پشتی
سعـــیده |