یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۱

میشه خدا؟

* نشسته بود جلوم و من هی داشتم زور می زدم که بشناسمش! خدایا کجا دیدمش؟! که دیدم داره باهام احوال پرسی می کنه، جوابشو ندادم! یعنی نمی شناختمش که بخوام جوابشو بدم، اصلا این سلام و احوال پرسی اش با من بود یا یکی کنارم یا پشت سرم؟!

فقط نگاهش کردم و گاهی سرم رو انداختم پایین که زشت نباشه و گاهی سرم رو آوردم بالا تا شاید یادم بیاد کیه؟! هی داشتم به مغزم فشار می آوردم که یه هو...

خنده ام گرفت! شناختمش، دیگه دیر شده بود برای سلام و احوال پرسی، گذاشتم برای وقتی که موقعیتش جور بیاد یا وقتی رفتم سمتش برای چای و اینا... بعدشم که یکی نشست جلوم و اصلا دیگه رویت نشد!

بعد خودم با خودم فکر می کردم که چی شد من این آدمو رد کردم! چش بود آخه؟ اون موقع چقدر آرمانی فکر کردم نه؟ بعد سعی کردم یادم بیاد چرا؟ ...

به خاطر سطح پایین تحصیلات که البته برای منی که از قبل می دونستم چقدر درس خونده فرقی نمی کرد دکتر باشه یا سیکل! مهم فهمش بود که هم سطح من نبود، یه جور دیگه فکر می کرد،‌دنیاش کوچیک تر از دنیای من بود،‌اینکه می گم کوچیکتر نه که واقعا کوچیک باشه یا بزرگ باشه ها! یعنی که دنیاش با دنیای من فرق می کرد، از دنیای آدمای که صبح تا شب کار و شب تا خواب استراحت و و فردا و فردا و فرداشون همینه خوشم نمی آد!

زندگی باید هیجان انگیز باشه، پر از کتاب باشه، پر از حرف باشه، پر از بحث باشه، جاهای خوب و حرفای خوب و دیدگاه های جدید و جدید و جدید...

و اون آدمِ همه چیز دار، برای من کامل نبود، اونی که می خواستم رو نداشت و رفت ...

و حالا با دیدن دوباره ی خواهرش خنده ام گرفت! که دوباره بیاد! همون آدمی که همه چیز داشت غیر یه چیز!

که اومد می گم نه!

آرمانی فکر نکردم، فقط خواستم که یه همراه باشه برام نه یه همخونه!

* کلا من از اون دسته آدمای هستم که به چیزی فکر کنم جوابشو بدون اینکه برم بگم من این فکرو کردم و الان تو جوابش موندم! یکی که مربوط به اون موضوع هست یا اصلا خودش گاهی وقتا میاد جوابم رو می ده!

الانم از اون وقتا بود که مامان اومد و گفت: می دونی فلانی ـ‌ همین آدم قصه ی بالا! ـ‌ رفته کی رو عقد کرده؟

من: نه! !‌ ! !

مامان: رفته دختر ... رو عقد کرده، می شناسی اش که؟

من : آره!

بعد همین طور که داشتم تو مغزم به خودم هر هر هر هر هر هر می خندیدم، هیچی ام نگفتم بعدش و به خودم گفتم این بار تیرت به خطا خورد! طرف نمی آد که بهش بگی نع!

فقط تو احوال پرسی گرم خواهرش موندم! البته منی که مثبت فکر می کنم می گم به رسم آشنایی قبل از این حرفاست...

و اگه منفی فکر کنم، که بازم فکر نمی کنم،‌ یاد اون دسته آدمای می افتم که دیگه سلام نمی دن به آدم! یا جواب سلام آدمو نمی دن!‌ یا راهشونو کج می نمایند!

*‌ یه بار یکی بهم گفت سرسختم! خیلی خیلی راست می گفت، دُم به تله بده نیستم!

به این فکر می کنم که ۷ سال دیگه تو ۳۰ سالگی حالم چه جوریاست؟! هنوزم برا خودم جولان می دم که نع؟ یا اصلا از حس و حال طبیعی و فیزیولوژی این روزام می تونم گذر کنم و آروم بشینم؟ می تونم از حرف کسای که نزدیک هم هستن،‌دور و بریهام هستن! گذر کنم و خلقم سر جاش بمونه؟ می شه که آرزوی این شبهام که عاقبت خیر هست بر آورده بشه؟ میشه که زانوم هی ذُق ذُق نکنه؟ هر طپش(تپش؟) قلبم یه وقتای تا تو سرم جیغ نکشه که داره می زنه؟ چشام هی به هم فشار نیارن؟ درس بخونم؟! پایان نامه ام همونی بشه که می خوام؟

میشه خدا؟

شبا تو مسجد یه سری سوال می دن که حتما باید به حرفای حاج آقا گوش بدیم تا جواب بگیریم و تو مسابقه برنده بشیم! بعد هر شب ۷-۸ تا برگه می گیرن و به اسم تموم همسایه و اینا ... میدن دست من، به حرفای آقا گوش میدم بعد بقیه راحت می شینن، گاهی - بیشتر از گاهی! - حرف هم زدن مهم نیست! اونا نمی خوان جوابارو ابنویسن که! نهایت گاهی می گن سعیده نوشتی؟ اون یکی میگه جوابارو بده منم بنویسم! یا ته تهش اون وقتی که سوالا تازه به دستشون رسیده یه نگاه می اندازن بهشون و به سوال ۴ ریز و ریز و مداوم می خندن! دسته جمعی! منم صبر می کنم ببینم سوال آخر چه جوابی داره!

سوال ۴: حکم خواب زنی که همسرش از دست او راضی نیست چیست؟!!!!

سعـــیده |    

جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۱

حسین(ع)

سلام محرم...

حسین جان می شه اگه این روزا دعوتم کردی حالمو خوب کنی؟

سعـــیده |    

یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۱

هفته، هفته ی کتاب هستش!

همین طوری که نشسته بودم و داشتم تلویزیون می دیدم یه خبری از شبکه جهار پخش شد که اصلا یادم نیست چی بود و چی گفت! اما یه هو به ذهنم انداخت که گوشیمو بردارمو بنویسم:

سلام، میشه اسم یه کتابی که خوندی و خوشت اومده و دوست داری بقیه هم بخوننش رو بهم بگی؟

و گزینه ی ارسال به چند نفر رو انتخاب کنم و از بالا تا پایین لیست مخاطبام بیش از ۲۰نفر رو انتخاب کنم و براشون بفرستم و منتظر بشم ببینم چی میگن؟هنوز ارسال هام تموم نشده بود که چند تایی پیام رسید و بعدش هم تا آخر شب دستم بند بود... درسته که بعضی از دوستان دقیقا جمله ی حساب شده ی منو نخونده بودن و مدام سوال می کردن که چه کتابی دوست داری یا به چه موضوعاتی علاقه داری یا مذهبی باشه یا.. و من براشون توضیح می دادم که دقیقااونی که خودت دوست داری، یا حتی جواب یکی این حسو بهم القا کرد که مسخره ام کرده باشه(این حسه از بین رفت بعدش) اما در کل حس خوبی داشتم بعد از فرستان این پیام، چون کتابای جالبی برام فرستادن.هر کسی بر اساس علاقه اش...اینم لیست کتابای که بهم معرفی کردن

آتیلا(فک کنم ۲۴ جلد باشه)، دالان بهشت، غزال، رکسانا، گندم(دوبار معرفی شد)، پریچهر، ۵اثر فلورانس و ...(دورغ چرا! پیام این دوستم انگلیسی بود و می ترسم بقیه اش رو بنویسم اشتباه متوجه شده باشم!)راز(دوبار معرفی شد)، قلعه الموت ـ سرگذشت حسن صباح ترجمه ی ذبیح ا... منصوری، حماسه حسینی از شهید مطهری(دو بار معرفی شد)، خاک های نرم کوشک( دوبار معرفی شد)، مردان مریخی زنان ونوسی، خاطرات مدرسه، بوسیدن روی ماه، سلام بر ابراهیم، آزادی معنوی، حقوق زن در اسلام از شهید مطهری، یاسمن، طاعون ـ اثر آلبرکامو ترجمه ی رضا سید حسینی، تاریخ طبری(بالای ۲۰جلد هستش)، نامه به کودکی که هرگز زاده نشد(اینم انگلیسی بود نتونستم نویسنده اش رو بخونم!)، بامداد خمار، همسرداری سرداران شهید، تکنولوژی از دید روایات اثر طاهر زاده، گل زعفران، اشک لیلی، بالاتر از سیاهی، آسانسور، سفر های شگفت انگیز ائمه به عوالم عجیب تالیف میر ستار مهدیزاده.

اگه دوست داشتی و این کارو انجام دادی خبرم کن بیام کتابای که بهت معرفی کردن چیا هستن...

سعـــیده |    

جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱

30صــــــد یا علی ...

عیدتون مبارک...

 

خوشحالم که سیصدمین پست وبلاگم عیدانه است ...

سعـــیده |    

سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۱

کنکره 60 (1)

صبحم با خنده های شیرین خانم همسایه شروع شد و سرعت بالای راننده ی جوانی که نمی شناختمش! و با محاسبه ی صندلیِ جلویی ام که اگر ترمزش سنگین باشد سرم بخورد توی صندلی جلویی آیا در جا می میرم( به قول برادر گرامی اصلا در جا مردن معنی نمی دهد که، چند ثانیه طول می کشد باور بفرمایید!) یا ناقص العضو گوشه ی خانه! این گذشت، از این ماشین خوشگل! پیاده و مدت مدیدی را منتظر ماشین بعدی گذراندیم تا رسیدیم به دانگشاه( یک بار مسابقه ای طراحی و در یکی از مراسم های تبلیغی دانشگاه پخش کردیم و همگان آمدند مسابقه را گرفته جواب دادند و جوایزی نیز داده شد! منتها از شانش محترم بنده مسئول فرهنگی دانشگاه که از قضا عضور هیئن علمی نیز می باشند برای بازدید آمدند و برگه ی سوالات را خواندند، که متاسفانه دقیقا برگه ای را که ایشان برداشتند غلط املایی داشت! دانشگاه را دانگشاه نوشته بودم!) از آن جایی که سه ساعتی زود تشریف فرما شده بودیم!( البته مجبوریم!) الاف و بیکار دور دانشگاه پلاس میبودیم که با صحنه ی عجیبی رو برو شدیم! این صحنه ی عجیب چیزی نبود جز رخ زیبای استاد سمینارمان که از فرصت به دست آمده سو استفاده کرده و موضوعات زیبایی(!) را که انتخاب کرده بودیم را به ایشان تقدیم نموده تا ایشان در لحظاتی که استرس در تمام وجودمان داشت وول می خورد یکی را انتخاب نموده که از قضا از همه ی موضوعات بدون مکث می گذشتند و همچنان در حالتی دپرس به سر می بردیم که یکباره سر مبارک را بلند کرده و موضوع آخر را انتخاب نمودند، آن وقت بود که دیگر سر جای خود بند نبوده و دلمان می خواست استاد محترمه را بگیریم در آغوش گرم مان بفشاریم! موضوع مورد پسند ایشان دقیقا موضوعی بود که  خودمان خیلی دوستش می داشتیم، ایشان در حال توضیح بودند و ما که دیگر ذوق زده بودیم جهت دچار نشدن به مشکلات آتی که ممکن بود بعدا هنگام تحقیقات دچارشان شویم، سراپا گوش شدیم تا چیزی را از قلم نیندازیم، و امید که نینداخته باشیم با این حافظه ی درخشانمان!! بعد از آن نیز فرمودند که برویم تاریخ ارائه ی سمینار را نیز از روی در اتاقشان ببینیم که ملتفت شدیم تاریخ مذکور بسیار زود می باشد! با تنها دو جمله توضیح که راهمان از محل تحقیقات دور می باشد ایشان لطف فرموده و تاریخ ارائه را عقب انداخته والبته فرمودند که به کسی نگوییم! شما هم نشنیده بگیرید! انشاالله هم کلاسی مان هم این روزها به سرش نخواهد زد که به وبلاگ ما آمده این حرف در گوشی را بخواند! بعد از این اتفاقات و البته تاکید اینجانب نسبت به علاقه ی زیاد به موضوع انتخاب شده جهت ادامه دادن در سطوح بالاتر از ایشان در مورد تحصیلات تکمیلی پرسیدیم که به شدت تاکید کردند حتما باید ارشد خوانده سپس در راهی که دوست می داریم ورود کرده تا موفق باشیم، البته تاکید دیگری که کردند این بود که باید در کارگاه های مختلفی که در مراکز مختلف دانشگاهی و ایضا در دیگر مراکز برگزارمی شود شرکت نموده و اطلاعات خود را بالا برده تا در زمینه ی مذکور موفق باشیم!(دوستان محترمه مان از همکار استادمان پرسیده بودند که چگونه به موقعی فعلی رسیده اید، ایشان هم فرموده اند در کارگاه های مختلفی که در ایران و خارج از کشور برگزار می شود شرکت می نمایند! خب حالا مقصود ازاین کارگاه ها چیست؟ جلسات چند ساعته ای که برای هر کدامشان باید چند صد هزار تومان کنار گذاشته! البته فقط برای سفرهای داخلی!) خلاصه ی کلاممان این است که به شدت تشویق به ادامه ی تحصیلات شدیم و جهت این امر باید مزید بر مقدار فعلی درس خوانده! حالا شما مقدار فعلی را خودتان با این سطح حضور در نت بررسی نمایید تا مقدار مزید را نیز بتوانید محاسبه نمایید! البته اینجانب به شدت از محقق بودن لذت برده منتها استاد محترمه فرمودند تا ارشدمان را نگیریم به جایی که البته در آمد هم داشته باشد نخواهیم رسید.لذا شوقمان اگر در طول بررسی های موضوع مورد پسند استاد محترمه کور نشود و موفق عمل کنیم، فرموده اند که پایان نامه ی گرامی را نیز با خودشان خواهیم بود. خب دیگر از جملات اخیر باید متوجه میزان علاقه ی استاد محترمه به موضوع انتخابی این جانب شده باشید!

خب موضوع مان هم به کنکره ی ۶۰ مربوطه !!! اگه از بین شما دوستان وبلاگی عزیز کسی هست که با این کنکره آشنایی داره یا احیانا اطرافیانش از این مرکز، خدماتی گرفتن خوشحالم خواهید کرد که اون فرد رو بهم معرفی کنید.پیشاپیش ممنونم...

* امروز یکی از اون روزای بود که خیلی دوسش داشتم.

شهر دانشگاهی من تویه مسیر پر رفت و آمد هستش.یعنی دقیقا یه اتوبان شلوغ جلوی دانشگاهمون هستش.یا بهتره بگم دانشگاه ما کنار یه اتوبان پر رفت و آمد و پر از ماشین های سنگین هستش، اوایل که می رفتم دانشگاه، یعنی ۳سال پیش، همیشه از مسیر خوشم می اومد. خب خود جاده که چیز خاصی جز استرس رسیدن به مقصد چیز دیگه ای نداره، می مونه دشت و بیابون های اطراف و احیانا کوه هایی که اون دور دست های جاده هستن، از اونجای که کلا از دیدن طبیعت لذت می برم همیشه وقتی تو مسیر تنها بودم و کاری نداشتم چشمم به کوه ها بود و از دیدن منظره ی نیمه برفی شون لذت می بردم، اما بعد از اون اتفاقای گردو خاکی ای که برای غرب کشورمون افتاد و ما که تقریبا وسط هستیم هم بی نصیب نموندیم دیگه اون کوه های قشنگو به اون زیبایی ندیده بودم تا امروز که واقعا از دیدن اون سایه روشن های کوه ها و ابرهایی که رنگشون از سفیدِ برفی شروع می شد تا یه خاکستریِ خوشگلو ناز، اینقدری داشتم از دیدن این منظره لذت می بردم که دلم نمی خواست از جام تکون بخورم...

همین!

چه روز خوبی ...

* پسر دای محترم مرخص و به خونه ی خودش منتقل شد، براش دعا کنید. از اونجای که هنوز حواس درست و حسابی نداره و هر چی رو به خاطر میاره بدون وقفه می گه و تکرار می کنه دکترا گفتن که این حالت ممکنه خیلی زود از بین بره و به حالت عادی بر گرده و حتی ممکنه(خدا نکنه...) این حالت تا آخر عمرش بمونه! همه رو میشناسه و حواسش به همه چی هست، اما ...

خیلی خیلی التماس دعا...

سعـــیده |    

شنبه ۶ آبان ۱۳۹۱

شیرینی می خوام!

سلام دوستان

یه شیرینی هایی هستش که گِردن.بعد روشون سیاه دونه می ریزن!

خیلی ام خوشمزه ان!!

کسی اسمشونو می دونه؟!

بعدا نوشت:

نان برنجی کرمانشاه

ممنون قطعه  عزیز، اسم این شیرینی نون برنجی کرمانشاه هست. اینقده خوشمزه اس که نگــــــــو.البته اینجا گرد نیست! ولی خودشه...

سعـــیده |    

سه شنبه ۲ آبان ۱۳۹۱

خیلی تخیل شد!

 شالیزار های شمال را می خواهم

زنانی با لباسهای رنگین

پاهایی تا زانو فرو در آب

و کمر هایی خم

و دستهایی که زمینی اند

و زمینی که آسمانی است ...

و صدای پسرکی خُرد از دور دست ها!

که دارد فریاد می زند:

هــــــــــای هــــــــــای آمد آمد

کمر ها راست شود

دستها سوی آسمان

لباسهاشان گِلی و گُلی باشد

نگاه هاشان عسلی

و دنیایشان سبز

و گوش هایشان تیز ...

سهراب آمد سهــــراب آمد

برگردم سمت دخترک 17ساله ی مشهدی سالار

آه که نه! کِل بکشم

بپرم سمتش، دستهایش را بگیرم

چند دور بچرخانمش، کلی جیغ و داد هم کرده

زن ها دورمان جمع شده

مردا هم البته یک شادی مردانه ای کرده باشند

بیایند سمت ما

مشهدی سالار بایستد

ما زن ها آرام بگیریم

سهراب نگاهش را هی بدزدَد

لاله سرش را زیر بیندازد

مشهدی سالار پدر باشد

نه نه،  پدرها باشد!

دستهای سهراب را بگیرد

دستهای لاله را هم ... :

دست بکشید از کار

دستهایتان را حنا ببندید ...

                                                                 سعیده

سعـــیده |