شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۰
4ساعت با زاینده رود
صبحش هم مثلا زود بلند شدیم که بریم بیرون.دختر دایی می خواست بره بزرگمهر خب منم دلم میخواست برم کار آب.با هم رفتیم .اون که کارش تموم شد زیر بارون راه افتادیم.رفتیم اول دو تا بستنی خریدیم و بعدش هم راه افتادیم سمت رود خونه!از اونجایی که داشت بارون میومد و نمیشد همزمان چتر رو نگه داشت (دختر دایی تمام مسیر زیر بارون بود و من فقط زیر چتر! اونم به خاطر دوربینم!)منم به تقلید از یه پسره چترو گذاشتم تو یقه ی مانتوام و دوربینو گرفتم دستم چادرم هم که جلوش دکمه داره نمی خواست خیلی نگهش دارم فقط در حدی که خیس نشه!.میموند اینکه چه طوری بستنی بخورم!(نخوردم که نصفشو دادم دختر دایی ام خورد!)هیچی دیگه دختر دایی کمک کرد!
خلاصه کنار رود خونه راه افتادیم.اگه بگم جنبنده ای زیر بارون نبود دروغ گفتم.بودن اما خب عین ما کم بودن .که قدم میزدیم و میگفتیم و میخندیدیم و نفس میکشیدیدم و منم عکاسی میکردم!یکی یکی پل ها رو پست سر گذاشتیم تا رسیدیم به سی و سه پل!کلی خاطره شد برامون.کلی نگاه میکردن به قیافه های خنده دارمون.آخه یکم من و دختر دایی متفاوتیم ظاهرا!البته خیلی شبیهیم.(داستان داره)بگذریم...

وسط راه اتفاقای جالبی افتاد.مثلا اینکه یه جا یه دختر و پسر بودن خیلی عشقولانه در حرکت ! بودن.هیچی ام نمی گفتن.پسره داشت به ما نزدیک میشد که دستمالشو در اورد و دماغشو تمیز کرد.تا رد بشن از ما هم دستمالش دستش بود اما امان از وقتی که ادم بخواد ضایع بشه!تا رد شدن یه هو دختر دایی گفت اِاِاِاِاِاِ همچین بلند گفت که منم متعجب شدم!میگم چی شده ؟ میگه پسر همسایمون بود.فکر کنم اونقدری بلند هم گفت که شنیده باشن.خلاصه خدا نخواد آدم پیش دوست دخترش ضایع بشه!!!!
از اونجای که میدونستیم چند ساعتی میخواهیم راه بریم فکر گشنگی راه رو هم کرده بودیم و دو تا ساندویچ از الویه های تولد رو درست کردیم و برداشتیم.البته نا گفته نماند میوه هم داشتیم!
خلاصه از هر پلی رد میشدیم یه چیزی برای خوردن داشتیم....
به سی و سه پل که رسیدیدم بازم راه افتادیم تو چهارباغ و رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شهدا!(اصفهانی ها میدونن ما چقدر راه رفتیم)اون جا که رسیدیدم ساعت ۳.۵ عصر بود.۴ساعت تموم راه میرفتیم(البته غیر از وقتای که به خاطر کار دختر دای راه نمی رفتیم!)
آره دیگه جای همتون خالی تا تونستیم از هوای بارونی و آب و درختای که هنوز سبز بودن لذت بردیم.جدا که اصفهان بدون زاینده رود زنده نیست.....
اگه وقت داشتیم یه سر به فیلمهای جشنواره کودک هم میزدیم اما خب نداشتیم!اما ازکنارشون رد شدیم!
راستی پرنده ها دوباره به اصفهان برگشتن...
و این حرفم بیشتر با اونای هستش که وقت بی آبی زاینده رود اونو با پیاه رو و میدون فوتبال اشتباه گرفته بودن:ببنیم الانم میتونید پاتونو بزارید توش؟
عکس هم گذاشتم منتها تو ادامه مطلبن...
با خدا نوشت:خدا جونم بنازم به قدرت و حکمتت که یکی رو سر یه ساعت زمین گیر میکنی و چند تا رو به زندگی امیدوار....
سحر قلبش هنوز داره میزنه .از تو رگهاش خون رد میشه وکلیه هاش زنده ان هنوز...
کوچه پشتی
دوشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۰
1 2 3 .....
۲.بهداد و سجاد وسط اروپا گل کاشتند.........
۳.تلویزیون ایران هم ما را عقده ای فرمودند.....
۴.چند وقتیه حس میکنم نفسم تو وبم میگیره.حقیقت منو خیلیا میشناسن.منم اینجا سانسور میشم.یعنی گاهی وقتا مچاله میشم!اما خب دیشب یه جور دیگه به قضیه نگاه کردم.اینکه خدا دوست داره حس منو فقط خودش بدونه.برای خودش فقط حرف بزنم....
۵.امروز تو دانشگاه خیلی این ورو اون ور رفتم.جشن عید غدیر بود!ما هم دست اندرکار...خونه که رسیدم حس کردم اگه دو دیقه دیگه پام تو کفشم مونده بود حتما له شده بود!
۶.عید غدیر رسمه که برن به خونواده های که سید هستن سر بزنن و عیدی بگیرن این رسمو امروز دونستم!خب دیگه کاری ندارید؟همسایمون سید هستش پاشم برم خونشون عیدیمو بگیرم شاید فردا بره مسافرت!راستی دوستای مجازی و حقیقی و عیدتون خیلی خیلی مبارک.....![]()
بغض نوشت:عیدشون عزا شد....بچه ها فقط ۲۵سالش بود.![]()
جمعه ۲۰ آبان ۱۳۹۰
ماه داشت میرفت منم یکم ثبتش کردم!

این عکسو وقتی ببینید که فضای اتاق غیر از روشنی نور مانیتور هیچ روشناییه دیگه ای نداره.لطفا.این عکس بی دلیل اینجا نیست!
کوچه پشتی
دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰
زاینده رود زنده رود شد....
چند روز پیش اصفهان بودم.رفته بودم روبروی سی و سه پل برای کاری...
دوربینم رو هم برده بودم تا چند تا عکس از زاینده رود بگیرم.راستش خیلی سخت بود اون لحظه ها...
دقیقا تو اذان ظهر بود که رفتم تو رود خونه (دقیقا تو رود خونه بودم) و چند تا عکس گرفتم!
از دور و نزدیک
از زمین قاچ خورده ی ...
و از آدمای که زاینده رود رو با پیاده روی نزدیک خونشون اشتباه گرفته بودن! از دو چرخه سوارای که از وسط رود رد میشدن و ... از خانوم و اقاهایی که راه رو کوتاه میکردن تا برسن اون ور رود خونه ... و از کسای که نشسته و به خشکی رود زل زده بودن ....
خیلی دردناک بود این صحنه ها اما عکسام رو گرفتم و رفتم!تا اینکه شبش شبکه اصفهان اعلام کرد که تا ۴۸ ساعت آینده آب سد زاینده رود میرسه به اصفهان...![]()
نمیدونید چقدر خوشحال شدم.دیگه دلیلی برای کار کردن عکسام تو وب نداشتم و ذوق زده بودم....
دیروز هم اگه تو اخبار دیده باشید دعای عرفه در اصفهان علاوه بر مساجد و حسنیه ها و گلستان شهدا دقیقا توی رود خونه زیر چادر های سپید برگزار شد...کاش بودم پیششون!
و امروز بود که دختر عمه ام پیامک داد که جات خالی کنار زاینده رودم...![]()
آره دیگه این طوریاست .بعد از ۶ماه زاینده رود زنده شد....
انشاالله بازم برم اصفهان و کنار آب صدای پرنده ها و شر شر آب زاینده رود رو ثبت کنم براتون...
آرزوهاتون رنگی باشه......
بالاخره عکسا رسد!سرعتو دارید!؟
همه ی عکسها از پارک ناژوان هستش.حجم عکسا بالا بود و برای اینکه دعوام !نکنید حجم ها رو آوردم پایین .واگر نه با بزرگتر کردن عکسا میشه جمعیت زیادی که لب رود نشستن رو ببینید....
با زمین نوشت:آخه بشر تو که اینقدر جونت بسته به این آبه چرا هدرش میدی؟!
عکسها در ادامه مطلب!
کوچه پشتی
سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۰
با زمین(3)
احوالات ؟
خوبی؟
دیشب تو اخبار گفتند که ۷میلیاردی شدی!
یه جورای زور متولد شده ها به متوفی شده ها رسیده و ۷میلیارد رو رد کردی!ببینم نکنه تو ام تو کار اختلاسی؟!
اما خب برام جالبه حستو بدونم
یه سری رو می بلعی
یه سری رو ....
اصن ببینم تو خسته نمیشی این همه آدم دوستی؟از هر طرفی بهت بدن هم میگیری
والا از بس پروریی
میگن چند برابر اینی که روت هست زیرت هم هست.
با این حال یه صد سالی میشه که کارو کاسبی ات کساد شده!
البته اونای که کارت رو کساد کردن از یه طرف دیگه دارن بهت سرویس میدن....
خب دیگه من برم.یه وقت منو هم میخوری!![]()
یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰
پیچش زلف یادگاری ها مستم میکند...
یه وقتای هست که خاطراتم یه هو کنار هم گذاشته میشن نمیدونم چی
میشه که هی سرو تهشون میپیچن به همو این منم که این وسط تاب
میخورم و از بهار تا زمستونش رو تو ذهنم چراغونی میکنم
دوستی از بین همشون خواستنی تر بود
صمیمیت و مهربونی
حالا چی شد که یه هو این وسط یاد خاطره هام افتادم؟رفتم وب یکی از بچه ها و با دیدن خاطره ی یکی دیگه از بچه ها یاد اون وقتا افتادم که جوانان امروز پر از حضور بود و کنار هم بودن...
آی دلم تنگ شد برا وقتای که نامه هام یکی یکی پست میشدن و یکی یکی جواباشون می اومد...
و با چه عشقی می رفتم مجله رو میگرفتم و میخوندم...
دلم میخواد اسم چند تا از بچه ها رو بگم...
نازنین -سروناز-لارس-معصوم-حنانه-دختری که زیر نور ماه قدم میزد-باران-تی تی از میدون مین-دو تا هم بودن از ژاپن فکر کنم و ....
یادش بخیر...
گاهی وقتا میگم چه گذشت و همه چی اش تموم شد ...
یه روز کل خاطره هامو دادم بردن اما یه گوشه هایی شو نگه داشتم.آرشیومو(کل جوانان امروز از بهمن ۸۶ به بعد رو)نگه داشتم برای اون موقع هایی که دلم تنگ میشه برای یه لحظه دلتنگی اون روزا...همون موقع ها ذوق باهم دیگه خندیدیم تو شادی ها و از رفتن بعضی از بچه پیش خدا گریه کردیم....
جوانان ماه نامه شد!
این پست تقدیم به دوستای معلومستانی و جوانانی ام که خیلی دوستشون دارم و ...
پ.ن:فقط خاطره هامو مرور کردم . همین
شنبه ۷ آبان ۱۳۹۰
کورش کبیر...
نه فقط ملت ما که برای جهان روز عزیزیه...
یه جورای من به این روز میگم روزی که انسانیت دوباره متولد شد.
زمین انسان تربیت کرد و شکفته شد بهار آدمیت...
بالاخره هر کشوری تو جهان به یه چیزی اش مینازه .ما هم به کورش مون مینازیم...
به اینکه اولین آدمی که روی زمین از حقوق بشر حرف زد یک ایرانی بود.نژاد پرست نیستم و دوست ندارم باشم.اما در مقابل کسانی که تروریست میخوانندمون باید سند بزاریم جلوشون که خدا را شکر ما داریم ...
ببخشید یه هو جو گیر شدم!
امید وارم روز جهانی کوروش کبیر به همتون مبارک باشه و همیشه شاد باشید....
پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰
پیچ خورد نگاهت....
گاهی رد نگاهت
و حالا وسعت نمی یابد!
تهش این شد که تو باشی و من
و او...
و نگاهم که صدا میزند از پشت آفتاب را
ماه می رود و می پیچد از درد به خود که چرا سهم او سیاهی و رسوایی است...
و نگاهم که شهر را می بلعد ازته
و تو آرامی از نگاه میشی ات که گرگ بود
که روباه شدی و نوشیدی روشنی مهتاب را
و زمستانت را خوابیدی
بهارم را باز سکوت میکنم و پهن می شوم زیر آسمان خدا
پرنده ها که پر بزنند
بیدار که بشوی
تند تند که پلک بزنی
دور خودت که تاب بخوری
هوا که به دلت نسازد
شوقت که بنشیند سر جاده انتظار بکشد
و نگاهت که فرش قرمز پهن کند و نباشد دلبرکی
روستا برایم بس می شود
شهر را بالا می آورم
جز بیراهه ای که برسانمش به انسانیت.....
سعیده
پی نوشت:نمیدونم چرا یه هو دلم خواست از خیانت بنویسم! اینجا شلوغه از این چیزا هم توش پیدا میشه.قطعا ربطی به کسی یا چیزی یا جایی نداره این مطلب.
پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰
بوسه به سبابه
نازشون کنم و بگم یه کوچولو طاقت بیارید...
میخوام بگم گرچه الان داری گز گز میکنی و ناله اما بدون که خیلی زود خستگی یادت میره...
میخوام بهشون بگم :اگه بدونی تهش چیه دیگه همراهی ام میکنید تا تهش...
دیگه هی وسط راه نا مهربونی نمی کنید
منم قول میدم هواتونو داشته باشم ....
قول قول
دوشنبه ۲ آبان ۱۳۹۰
الفباتو نگهدار
آرش شو
آسمونو بشکافو
کهکشونی شو
کمونه کرد پاشو
بهار شو
حیا شو
آب نشو!
سیل شو
بشوی و سبز شو
الفباتو نگهدار
حرف شو
زبون ریز
پاییز
برگ ریز
بریز و آروم شو
برف شو
آب شو
الفباتو نگهدارو
بهار شو
سر تیرکمونت آماده ی پرواز شو
الفباتو نگهدار و رها شو....
سعیده
*الفبا:فکر ـ اندیشه ـ اعتقاد!
یکشنبه ۱ آبان ۱۳۹۰
بازمین(2)
زمین خدا دوباره سلام.
خوبی؟
احوالت چه طوره؟
شنیدم امروز روزیه که اماده تر شدی گفتم یه سلامی تبریکی چیزی بهت کرده باشم.
یه جورایی امروز مهیا شدی برای اومدن ما آدما!
نمیدونم شما ها که همه ی اختیارتون دست خداست همون لحظه ی اول چه حسی داشتید
که قرار شده بود مهمون براتون بیاد...
اما ما آدما با تمام وقاحتمون گاهی میزاریم از خونه میریم بیرون که یه وقت یه چای کسی رو
مهمون نکنیم !
اما توی بخشنده و مهربون نه تنها مهمونات رو نمیرونی بلکه خیلی وقتا اونا میشونی بالاترین
نقطه ات . بهترین جایی که داری.گاهی هم توقلبت جا میدیشون ....
خلاصه اینکه روزت مبارک . امیدوارم ما ها لایق این شکافته شدنت باشیم.لایق گوشه گوشه
ات...